حالا که اوضاع تهران اینقدر خرابه برگرد

حالا که اوضاع تهران اینقدر خرابه برگرد

حالا که اوضاع تهران اینقدر خرابه برگرد

به گزارش گلونی رحیم حسینی‌نژاد، در پویش «کرونا به روایت شما» نوشت:

پاساژ فروزنده هم مثل بقیه کتاب‌فروشی‌ها بسته‌‌ بود. دیگه جلوتر نرفتم و از همونجا برگشتم سمت خونه. دور که زدم چشمم افتاد به سردر دانشگاه تهران و یاد دوران دانشگاه افتادم.

یاد تعدّد آدم‌هایی که از جلوی دانشگاه عبور می‌کردن، و من دوست داشتم وقتی از زیر سردر رد می‌شم به من نگاه کنن و فکر کنن جریان تولید علم به من وابسته‌‌ است و ذره‌ای بو نبرن که من فقط یه دانشجوی ترم یکی‌ام که راهم رو دور کردم تا از اینجا رد شم.

هر چند، صد قدم اضافه‌تر ارزشش رو داشت، بالاخص اون روزی که دخترهای دبیرستانی داشتن با سردر پنجاه تومنی سلفی می‌گرفتن، اون روز من خیلی آروم قدم زدم و رد شدنم حداقل ۱۰ دقیقه طول کشید.

قرنطینه واقعا جدی شده بود و حتی هیچ کتاب‌فروشی تو پیاده‌روی خیابون انقلاب بساط نزده بود، حین قدم زدن کتاب رو از یه سایت سفارش دادم.

همون موقع مادرم پیام داد: «حالا که اوضاع تهران اینقدر خرابه برگرد پیش خودمون، اونجا نگرانتیم.»

دفعه آخری که مادرم خواسته بود برگردم، داخل صف بلیط، جلوی تئاتر شهر بودم، بعد از تئاتر قرار بود بریم تالار مولوی، یه تئاتر دیگه ببینیم.

 آخر شب هم آشگواری کافه «جز» اجرا داشت، هفته بعد هم با بچه‌های انجمن دانشکده قرار موزه آبگینه رو گذاشته بودیم، یکبار دیگه پیام رو خوندم و به چهره تک تک رفیق‌هایم که در مورد نمایشگاه عکس «گالری آ» بحث می‌کردند نگاه کردم.

حوصله نداشتم بنویسم که حتی از همه‌ اینها اگه بگذرم، دوره‌های موسسه اوسان و پارد و … رو چه کنم و فقط جواب دادم: «بیرونم، بعدا صحبت می‌کنیم.» و دیگه از اون روز تا الان هیچ وقت حرفش رو نزده بودیم.

حالا که اوضاع تهران اینقدر خرابه برگرد

داخل تاکسی از بی‌حوصلگی لینکی رو که دوستم فرستاده بود باز کردم، موزه‌ لندن بود.

سمت چپ یک کتیبه مصری بود، جلوتر که می‌رفتی مجسمه فرعون بود، روبروش تندیس سیاه و براق یه فرعون دیگه بود، بین فرعون‌ها دنبال «اخناتون» می‌گشتم که یادم اومد اخناتون احتمالا موزه لوور باشه، خواستم لینک لوور رو سرچ کنم که پایین صفحه تبلیغ تئاتر بود، نمایش‌های قبلی رو ضبط کرده بودن و می‌فروختن.

حتی اونایی که بلیط گیرمون نیومده بود، یا اون نمایشی که روی زمین نشسته بودیم و بازیگرش پام رو لگد کرده بود.

پله‌ها رو بالا اومدم، لباس‌ها رو دم در عوض کردم، دستم رو شستم. ماسکم رو انداختم تو سطل.

۵ دقیقه از کلاس گذشته بود، با عجله لپ‌تاپ رو روشن کردم.

سپهر از داخل انباری خونه‌اش حین چنگ زدن انگورها داشت حال استاد رو می‌پرسید، بعد گلنار با وبکم‌ا‌ش برف امروزِ لاهیجان رو نشون داد که چون شب بود چیز زیای دیده نمی‌شد.

معصومه گفت کاش قم هم برف می‌بارید، ساجده گفت بابلسر دو روزه داره بارون می‌آد.

استاد خواست اول از همه یاسمن شروع کنه، که بعد از پاراگراف اول صداش قطع شد، تا دوباره یاسمن می‌اومد قرار شد الهام که عجله داره و قرار بود یک ساعت دیگه داخل اداره‌ای در «تورنتو» کارت بزنه و روز کاریش رو شروع کنه داستانش رو بخونه.

۱۰ دقیقه بعد باز یاسمن اومد گفت داخل مترو بوده و حد فاصل ایستگاه تئاتر شهر تا فردوسی نتش قطع شده و شروع کرد ادامه‌ی داستانش رو خوندن.

بین صحبت بچه‌ها دوباره پیام مادرم رو خوندم، براش نوشتم: «بعد کلاسم بهت زنگ می‌زنم صحبت کنیم».

پایان پیام

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

عالی بود

به بالا بروید