در این یک سال کرونا تغییری نکرده‌ام

در این یک سال کرونا تغییری نکرده‌ام

به گزارش گلونی آتنا طاهری، در پویش «کرونا به روایت شما» نوشت:

دارم نگاه می‌کنم به خودم. پس از مدت‌ها فرار، حوصله فکر کردن به کثافتی که به‌ هم زده‌ام را ندارم.

یک سال است که هرجا را می‌خوانم و هر چه گوش می‌کنم می‌گویند این بیماری هر چه که نداشت، فرصتی فراهم کرد برای خلوت و در خود نشستن.

و من درست ۳۶۵ روز است که از این گفت و شنود درونی فرار کرده‌ام.

موسیقی شنیده‌ام که حواسم را پرت کنم و این اواخر می‌فهمم که آهنگ‌های تازه حکم درپوشی برای چاه متعفنِ نپرداخته‌هایم را دارد.

من فرار کردم؛ با کار، با کلاس‌های دانشگاه که روزی فکر می‌کردم قرار است بیدارم کند و روانه جهانی پر از گره و مساله.

و من یکی یکی این گره‌ها را به سرانگشت تدبیر باز کنم و جهان را زیباتر کنم.

اما حالا فراموش کرده‌ام از کدام مسیر آمده‌ام. به یاد می‌آوردم روزهای پاییزی ۹۸ را. منِ نودانشجو، منِ کنده شده از نظم پیشین و هنوز نرسیده به نظم جدید در حوالی جلال، از لابی پرسر و صدای دانشکده علوم اجتماعی به میانه چمران رفتم.

اتوبان تماماً بسته بود و ذهن من هم قفل کرده بود در این مرحله حساس زندگی.

سرگردانی‌ام یک خلسه پنج شش روزه را ایجاب می‌کرد که از تمام جهان و مافی‌ها آزاد شوم.

در بی‌توقع‌ترین حالت ممکن، حتی انتظار بیشتر از این را نداشتم. می‌دانستم سیستم بی‌رحم جهان من چه خودخواسته و چه ناخواسته، بیش از یک هفته خلاصی را اقتضا نمی‌کند.

همه چیز مثل لقمه غذا توی دهانم هل داده می‌شد و من نجویده فرو می‌دادم. آن خلسه مذکور را نیاز داشتم برای نشخوار فروداده‌های نجویده.

چشیدن لحظه‌های رفته. اما نمی‌شد. آلودگی‌های بی حد هوا هم بیش از دو روز تعطیل‌مان نمی‌کرد.

برف‌های سنگین تهران هم وضعیتش مشابه بود و منِ دویده و خسته، بالطبع باید از بیماری تنهایی‌آور کرونا استقبال می‌کردم.

اما من در بهت پوشانیده شدن جامه عمل به تن رویاهایم بودم که ناگهان سوت پایان شهربازی را زدند و گفتند بلیت‌تان تا همین جا بود.

شهرستانی‌ها برگردند به خانه و تهرانی‌ها هم قرنظینه شوند.

هنوز سینما بهمن‌رفتن‌هایم با کارت دانشجویی بیشتر از هفت هشت بار نشده بود.

هنوز می‌خواستم با وجود خستگی، دو ماهه راه دو ساله را طی کنم و از کارگاه جامعه‌شناسی هنر دربیایم و بروم به یک گعده ارتباطات سیاسی و کسی شوم برای خودم.

این زندگی برای من زیادی جدید بود و من سال‌ها وقت می‌خواستم تا به آن خو بگیرم. اما بی‌خبر بهمن آمد روی سرم.

اول نفهمیدم که این قرنطینه خانگی همان است که دنبالش بودم. حوصله‌ام سر می‌رفت ولی یادم نمی‌آمد می‌خواستم در این فرصت چه کار کنم.

یادم نمی‌آمد چقدر زندگی‌ام را در هم پیچانده‌ام و باید بنشینم سر صبر از هم بگشایم‌اش.

می‌افتادم در گرداب‌های مجازی که خفاش و چین را تحلیل می‌کردند و به در و دیوار لیسی بد و بیراه می‌گفتند.

من از همان روز اول داشتم فرصت‌ها را از دست می‌دادم. آدم‌ها می‌آمدند و از موفقیت‌های‌شان می‌نوشتند.

یکی از استادهای‌مان پنج شش تا کتاب ترجمه کرد و برای پسادکتری مجازی در یکی از دانشگاه‌های آمریکا پذیرش گرفت.

آدم‌ها لیست کتاب‌هایی که تمام کرده بودند را استوری می‌کردند و فیلم‌هایی که داشتند می‌دیدند را به سایرین هم توصیه می‌کردند.

و من همواره داشتم فرصت‌هایم را توی سطل آشغال می‌انداختم.

دیدم که حالم خوش نیست. این بیهوده زیستن حالم را به هم میزند. سراغ گرفتم از دوستانم در یکی از گروه‌های جهادی.

گفتند برای ایام عید یک کاری راه انداخته‌ایم که ماسک بدوزیم و آبمیوه بگیریم و برسانیم به مردم و بیماران.

هر روز می‌رفتم. صبح تا غروب. در این وانفسای بیهودگی، تنها چیزی که می‌توانست به زیستنم ذره‌ای معنا بدهد همین بود.

خودمان توی کارگاه ماسک نمی‌زدیم و ماسک می‌دوختیم برای بقیه.

هنوز مصوبه الزام ماسک نیامده بود. هنوز خیلی‌های‌مان ماسک نمی‌خریدیم درکنار نان و روغن‌مان.

یادم هست یک ماسک فیلتردار خریده بودم که توی روزهای آلودگی هوا بزنم و سردرد نگیرم. مادرم همان را شسته بود و می‌گفت برای این بیماری هم استفاده کن.

اما وقتی می‌زدم، دوستانم می‌گفتند درش بیاور بابا. ما که نداریم. چهارنفر گرفته‌اند که توی مسیح دانشوری بستری‌شان کرده‌اند و تمام.

آن زمان فکر نمی‌کردم مادربزرگم هم از همین مرض نحس بمیرد.

فکر نمی‌کردم پای گواهی فوتش بنویسند به‌علت کرونا درگذشت.

آن زمان فکر نمی‌کردم از عقد پسرعمویم چندین ماه بگذرد و همسرش را از نزدیک ندیده باشم. اما همین است دیگر.

یک سال است دارم فکر می‌کنم چرا هیچ تغییری نمی‌کنم؟ آن همه دستاوردی که قرار بود در این سال به ظاهر خلوت بدست بیاورم کجایند؟

پس چرا جهان من دگرگون نشد؟ آنچه از سال ۹۹ به یاد می‌آورم همه‌اش توی اسفند ۹۸ جا مانده است.

روزهایی که کوچ‌های توسعه فردی را دنبال می‌کردم تا به من بگویند با امسالم چه کار کنم.

می‌نشستم لایوهای اینستاگرامی نگاه می‌کردم. آنقدر لایو می‌گذاشتند و موضوعات مختلف را به بهانه روز فلان‌اُم قرنطینه می‌شکافتند که نمی‌دانستی کدام‌اش را شرکت کنی.

هنوز وبینار آنقدر جدی نشده بود. اما برنامه داشتم توی چندتایش شرکت کنم و پلنر درست کنم برای ۹۹.

در یک سال کرونا تغییری نکرده‌ام

اما نشد. تمام کارگاه‌های مجازی که شرکت کردم حیف پول بودند.

کارهای تشکلی دانشکده‌مان خوابید. من برای اینکه بچه‌ها تقلب نکنند، بازیچه دست اساتیدی شدم که می گفتند امتحان پایان ترم فایده ندارد و باید هزارتا کارنوشت و مقاله تحویل بدهید.

آنقدر حالم از فضای مجازی بهم خورد که اینستاگرامم را برای همیشه پاک کردم.

تمام وسایل الکترونیکی اعصابم را خرد می‌کرد. دوست‌هایم عینکی شدند. چاق شدند. افسرده شدند.

و من در تمام طول این سال فکر می‌کردم چه اتفاقی دارد در درون من می‌افتد؟

هیئت دانشکده مسئول می‌خواست. رفتم و مسئولیتش را قبول کردم.

محرم بود، صفر بود و ما دست‌مان بسته بود با نبود دانشجوها در فضای دانشکده، هیئت‌های بزرگ هم درست نمی‌دانستند باید چه کار کنند.

یک سخنران بیاورند که در قاب تلویزیون برای مردم منبر برود؟ حالا این به کنار. اصلا آدم مگر رویش می‌شود پیش خانواده با روضه گریه کند؟

تمام مناسبات‌مان بهم ریخته بود. بلد نبودیم چطور باید مثل تبعیدشده‌ها زندگی کنیم.

بلد نبودیم به اعضای درجه یک‌مان اکتفا کنیم. بلد نبودیم و هراز چندگاهی می‌شنیدیم در این مدت فلانی هم طلاق گرفت.

البته که ازدواج‌های سر و ساده هم زیاد شدند. آنهایی که سن‌شان بالارفته بود و نمی‌توانستند از پس مخارج بربیایند، این فرصت را غنیمت شمردند.

من هنوز امیدوار بودم که حرف‌های روانشناس‌های اینستاگرام درست است.

ما داریم خودمان را یاد می‌گیریم. ما با این بیماری داریم به شناخت بهتری از خودمان می‌رسیم. این یک فرصت است که نباید دست کم بگیریمش.

اما طول کشید تا بفهمم تمام آن‌هایی که این حرف‌های قشنگ را می‌زدند الزاماً من نیستند.

آن‌ها درونگراهایی هستند که کرونا شده است سکوی پرش‌شان.

لابد به ورشکستگی و تعطیلی اجباری کار و بارشان هم نیفتاده‌اند.

لابد صاحب‌خانه‌شان در پویشِ صاحب‌خانه خوب صدا و سیما شرکت کرده و اجاره سه ماه را به‌شان بخشیده است. لابد عزیز از دست نداده‌اند.

و شاید هم همه این‌ها بهانه است.

زندگی‌ام چند وقتی‌ست به روال پیش از کرونا نزدیک شده است.

مثل سابق از سوارشدن به مترو امتناع نمی‌کنم. کافه‌ها را رد نمی‌کنم تا توی خانه غذا بخورم. برای دست زدن به عابربانک دستکش دستم نمی‌کنم. حتی با فاصله‌گذاری و ماسک عروسی هم می‌روم.

مجازی شدن، زندگی من را حتی بیشتر از حال و هوای پاییز ۹۸ محتاج خلسه کرده است.

من به بهانه اینکه مجازی است و کاری ندارد، به امور بیشتری بله گفته‌ام و مسئولیت‌ها از سر و کولم بالا می‌روند.

گاهی به یکی دوتا از آن‌ها نمی‌رسم. گاهی می‌خواهم بمیرم و زندگی‌ام را ری‌استارت کنم تا تمام چیزهایی که قبول کرده‌ام بپرند.

من تغییری نکرده‌ام. هنوز همانی هستم که آن روز زیر باران،در نزدیکی چمران ایستاده بود و سرگردان به ماشین‌های خاموش شده توی اتوبان نگاه می‌کرد.

من هنوز هم سرگیجه دارم و تنها تفاوتش این است که با سرگیجه‌ام سر می‌کنم.

پایان پیام

کد خبر : 209086 ساعت خبر : 10:34 ق.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=209086
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات