کرونا بین چشم و لبخند فاصله انداخته است
کرونا بین چشم و لبخند فاصله انداخته است
به گزارش گلونی زینب عالیمیزاده، دانشجوی روزنامهنگاری، در پویش «کرونا به روایت شما» نوشت:
برچی زیر سایه کرونا
کرونا معضلیست که ناگهان آمد و همه فرضیهها را به هم ریخت و طرز زندگی بشر را دگرگون ساخت.
داشتههایی که ارزشمند بوده را از ما گرفت و ما را به افسوس نبودنشان وا داشت.
کوچههای شلوغ و پرجمعیت، دورهمیهای صمیمانه، قدم زدن و نفس کشیدن در هوای تازه و لذت بردن از طبیعت زیبا بدون آن که ماسک و دستکشی با خود حمل میکردیم.
آری! وقتی به زمان قبل از کرونا فکر کنیم به سادگی پی میبریم که آن وقت همیشه درگیر روزمرگی خویش بودیم و اندکی به محیط زیبای اطرافمان توجه نمیکردیم.
و در این هیاهوی زندگی و محیطهای شلوغ حتی تصور اینکه روزی برای یک ساعت کوچه و خیابانها را بدون رهگذر و ماشین ببینم، غیر ممکن بود. حالا چند ماهیست که از آن شلوغیها اثری نیست.
منی که همیشه شادیهایم با محیطهای شلوغ، و قدم زدن در کنار جاده میگذشت، مدت طولانیست که فقط از داخل اتاق خوابگاه به بیرون نگاه میکنم.
این ویروس حتی خوابهای شادمان را به کابوس پر از وحشت تبدیل کرده و شبهای تاریک ما نیز با ترس و دلهره به صبح سفید پر از اضطراب مبدل شده.
نوشته من برگرفته از تصورهای ذهنیام در ایام کروناست و در این مدت که از خانه و وطنم دور بودهام، مکانهایی که قبلاً در آن بیشترین تردد را داشتم در ذهنم مجسم میکنم.
آسمان از ابر سیاه پوشیده و باران سرخ باریده بود. من میدانستم که باران به رنگ آب است، ولی از باران سرخ هم تعجب نکرده بودم.
در واقع به آن فکر نمیکردم. سردم بود. تنم از سرما میلرزید.
چشمم از دریچه، شاید هم پنجره بزرگ، به بیرون افتاد. دامن آسمان خط خورده بود و نور کمرنگی بر حیاط خانه میتابید.
رفتم که خودم را در نور آفتاب گرم کنم روی سنگ فرش حیاط نشسته بودم. زن همسایه در طبقه بالا، لباس شسته بود و به تار میآویخت.
لباس را تکاند، مقدار ویروس کرونا از آن، پایین ریخت.
شبه دانه گال بود؛ دانهای که هرگز فکر نمیکردم در طول عمرم ببینم. خیلی کوچک اما قابل دیدن.
وقتی از رختِ تر جدا شدند و در هوای آزاد راهی کف حیاط خانه یا ساختمان شدند، با چشمم ویروسها را تعقیب کردم.
تا رسید به کف حیاط. در هوای آزاد به تدریج بزرگ شدند. شاید هم چند تایی در هوا گم و گور شدند، اما دو سه تای که افتادند در زمین به اندازه موش متوسط یا خرگوش کوچک بودند از این رشد آنی و سریع هرگز تعجب نکردم.
میدانستم که بد و خطرناک هستند. داس را نمیدانم چطوری به دستم افتاده بود و با دسته چوبی آن همه را جز یکی، کشتم.
آن یکی در سوراخی خزید درب سوراخ را محکم کردم و در این فکر بودم که این سوراخ از خانه همسایه بیرون خواهد شد یا نه؟ چشمم به کف حیاط بخیه خورده بود. خون کروناهای کشته شده سرخ بود. رو به خشک شدن و محو شدن میرفت…
مادرم میگفت: «دیدن خون در خواب به معنای باطل بودن هست و این هیچ جای نگرانی ندارد.»
اما من باز هم از فکر کروناهای کشته شده نمیتوانستم رهایی یابم.
نزدیک سه ماه و اندی بود که از خانه بیرون نرفته بودم.
صبح که از در بیرون رفتم، کوچه به طوری غیرعادی خلوت بود.
خدمات نظافت، جویچهها را پاک کرده بود ولی از کودکان، بازیها و هیاهوی همیشگیشان اثری نبود. کم و بیش آدم میدیدم. اما واضح بود که همه چیز فرق کرده است. دهن و دماغ آدمها در زیر ماسک یا دستمال پنهان بودند.
تک و توکی دستکش داشتند. فاصلهها زیاد رعایت نمیشد، اما بیم و احتیاط در جمعیت احساس میشد.
فروشگاههای بزرگ همه بسته بودند. اثری از دستفروشان نبود و گویی، گاریهایشان را در درون برقعهایشان پنهان کرده بودند.
کرونا بین چشم و لبخند فاصله انداخت
از آن همه جوانان و نوجوانانی که در روزهای عادی کتاب به دست دسته دسته، شاد و خرامان زیر و بالای برچی را در می نوردید خبری نبود.
از بهار سراب گذشتم، راهم را به سمت آموزشگاه کج کردم. در روزهای عادی نبض برچی در یگانه سرک آن میتپید.
اما سرک اکنون اژدهای پیر و از حال رفته را میمانست و خالی از جوش و خروش ماشینهایی بود که در روزهای عادی همه تقلای پیشی گرفتن از یکدیگر را داشتند.
آنهم بدون در نظر داشت قوانین ترافیکی. به نظرم رسید که تمامی بازار به چند تا تاکسی منتظر مسافر، تعداد بیشتری کراچیهای منتظر بار، چند تا سبزی فروش و میوه فروش، تک توک عرادهجاتی که با بی حالی بالا و پایین میرفتند خلاصه میشود.
در ورودی آموزشگاه صفوف فشرده دختران و پسرانی ایستاده در صف، توجهم را جلب کرد.
به ذهنم رسید که لابد همه مثل من از این روال نفرتانگیزی که کرونا برایمان ساخته است خسته شدهاند و آمدهاند تا از درس و مشق خبری بگیرند و دلی تسلا کنند.
بررسی شدید بود و کسی بدون دستکش و ماسک به داخل آموزشگاه راه نمییافت. نگهبان تفنگچه بیتیر خود را به پیشانیام نشانه رفت و با دست اشاره کرد که داخل شوم.
در داخل فاصلهها رعایت میشد و ضد عفونی کردن مکرر انجام مییافت.
زیاد طول نکشید از آموزشگاه که بیرون شدم، احساس کردم که سایه آسمان بر سر زمین سنگینی می کند.
پیشانی آسمان بسته بود و قصد باریدن داشت. دقایق بعد با چند عابر پیاده دیگر پیش کرکره یک مغازه، دانههای درشت باران را تماشا میکردم که زمین را به آسمان بخیه میزدند.
و به فکر آن چند تا کرونایی بودم که در هوا گم و گور شده بودند.
با خود میگفتم آن کروناها را باران به زمین خواهد آورد از ته دل میخواستم بدانم به حیاط کدام خانه فرود خواهد آمد، آیا صاحب آن خانه آنها را خواهد کشت؟ آیا رنگ خون آنها هم سرخ خواهد بود؟
برچی مانند ظرف آب جوشی بود بنهاده بر اجاقی و قلقل میجوشید.
آب باران در ذهنم رنگ سرخ داشت. برچی شده بود دیگی پر از خون، انگار همه آدمهای این شهر کروناهایی که در حیاط خانههایشان آمده بود را با داس کشته بودند و خون سرخ آنها با آب باران از برچی تصویری دیگری برایم ساخته بود.
باران رو به سردی میرفت؛ زن و مردی میانسالی در مورد بچههایشان در خانه ابراز نگرانی میکردند.
از پناهگاه برآمدم و از سرک گذشتم. سرک خلوت بود و شسته شده با آب باران. باد میوزید و عطر باران همه جا پخش بود.
کودکی با قفس و پرنده از سرک گذشت. زنی چتر خود را بسته همراه با کودک خود زیر شال گرفته منتظری کسی بود.
چند تا زن پیر و میان سال لابد بیمار پیش شفاخانه «وطن» منتظر بودند، آقای شیکی با یک دسته گل تازه از کنارم گذشت، یک جفت چشم درشت سیاه با نگاهم لحظهای گره خورد.
فکر کردم آشنا باشد اما ماسک لبخند آن را پوشانیده بود و ذهنم نتوانست که این چشمان درشت درخشان را برای خود مرئی و آشنا سازد.
داخل کوچه که شدم فکر می کردم که کرونا بین چشم و لبخند جدایی انداخته، در حالیکه چشم ما سیمای شخص را در کلیت آن میشناسد که شامل لب دندان، بینی و خد خال، چشم مژگان و ابرو، آنگاه مو، طره و گیسو است.
کرونا بین چشم و لبخند با ماسکش آمده این کلیت را بر هم زده است.
دیدن دو تا چشم جدا افتاده از سایر اندامها، خود سرگرمی ذهنی تازهای برای یافتن کلیت سیمایی است که فکر میکنیم برای ما آشنا بوده است.
پایان پیام
کد خبر : 208786 ساعت خبر : 10:53 ق.ظ