درختان خانه مادربزرگ و یادآوری خاطرات کودکی

درختان خانه مادربزرگ و یادآوری خاطرات کودکی

درختان خانه مادربزرگ و یادآوری خاطرات کودکی

به گزارش گلونی شکیبا شکوری دانش‌آموز دبیرستان تهذیب در پویش پیک زمین نوشت:

«کیسه‌ها در دستم سنگینی می‌کردند به سختی دستم را بالا آوردم و گوشه شالم را مرتب کردم.

گل‌های نرگس لبه پلاستیک در دستم، آرامشی به من بخشید و با نگاه به آن به یاد بی‌بی افتادم.

او از همان افرادی‌ست که با نگاه کردن نرگس‌ها تمام وجودت سرشار از آرامش می‌شود.

وارد کوچه که شدم، نگاهم به پیچک‌ها افتاد.

به قول سهراب سپهری «خدا پیچک را آفریده برای زیبا کردن نرده و آن دَر آبی رنگ انتهای کوچه» با زیبایی پیچک‌های اطراف آن و مرور خاطرات در ذهنم با نزدیک شدن، صدای آب و جاروی پشت در لبخندی بر روی لبانم کاشت.

وقتی بی‌بی در را باز کرد و دیدن روی ماه بی‌بی خاتون، او را با شوق در آغوش گرفتم و کیسه‌ها را از دستم گرفت.

گل‌ها و درخت‌های حیاط سلیقه بی‌بی را به خوبی نشان می‌داد.

آن درخت گوشه دنج حیاط زلف‌های خود را به دست باد سپرده بود و می‌رقصید به ساز باد یا آن گل‌های شمعدانی قرمز رنگ کنار حوض و رقص ماهی‌ها و آواز قناری‌ها، میوه‌های رسیده روی درختان به همراه لبخند بی‌بی.

خاطرات کودکی‌ام را در ذهنم چید.

چیدن توت‌های درختی که هم قدم بود، قرمز شدن دستانم، کاشتن گل رز به کمک بی‌بی خاتون و این شعری که بعد از آن خواند را خواندم:

«کار ما نیست شناسایی گل سرخ کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.»

درختان خانه مادربزرگ

با صدای بی‌بی از خاطراتم بیرون آمدم.

اصلاً متوجه نشدم که او رفته بود و در خانه با سینی چایی و شیرینی‌های دست‌ساز بی‌بی، آب دهانم را قورت دادم و لیوانی پر از آب که روی سینی بود، گل‌های نرگس را درون آن گذاشتم.

کنار حوض نشستیم و نگاهم به شبدرها افتاد و این جمله بی‌بی که می‌گفتم شبدر زیبا نیست را تکرار کرد: «گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد، چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید».

در ادامه گفت: «یادت هست؟»

با تکان دادن سرم حرف او را تایید کردم. بی‌بی خیلی با سواد بود و عاشق شعر و شاعری و گل و درخت. به قول خودش تنها همدم‌های این روزهایش بود .

در حالی که چایی در دستانم گرفتم بوی هل آن جانم را تازه کرد.

سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و شعر مورد علاقه‌ام را برایم خواند:

آسمان آبی‌ است

آب آبی‌تر

من در ایوانم رعنا سر حوض

رخت می‌شوید رعنا

برگ‌ها می‌ریزد

مادرم صبحی می‌گفت

موسم دلگیری است

من به او گفتم: زندگانی سیبی است گاز باید زد با پوست

زن همسایه در پنجره‌اش تور می‌بافد می‌خواند

من ودا می‌خوانم گاهی نیز

طرح می ریزم سنگی مرغی ابری

آفتابی یکدست

سارها آمده‌اند

تازه لادن‌ها پیدا شده‌اند

من اناری را می‌کنم دانه به دل می‌گویم

خوب بود این مردم دانه‌های دل‌شان پیدا بود

می‌پرد در چشمم آب انار، اشک می‌ریزم

مادرم می‌خندد رعنا هم»

پایان پیام

اشتراک در
اطلاع از
0 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به بالا بروید