آتش گرفتن جنگل و فراموش آدم‌ها

آتش گرفتن جنگل و فراموش آدم‌ها

به گزارش گلونی هلیا ندری از دبیرستان غیر دولتی تهذیب در پویش پیک زمین نوشت:

«بوی دود و آتش همه جا را فرا گرفته بود. صدای هق هق آسمان به گوش می‌رسید.

ابرها با تمام وجود سوگواری می‌کردند و نوای دردآلودشان در تاریکی‌های ظلمت منعکس می‌گشت.

قلبم تیر می‌کشید. تک به تک سلول‌های پیکره‌ام می‌سوخت.

آتش بی‌رحمانه تار و پودم را می‌شکافت و با لذت به زجر کشیدنم قهقهه می‌زد .

از لا‌به‌لای شعله‌های اهریمنی پرنده کوچکی را دیدم که جیغ‌کشان و زاری‌کنان به سمت لانه غرق شده در آتشش پرواز می‌کرد.

تلاش می‌کرد از میان میله‌های سرخ زندان آتش راهی به سمت جوجه‌های بی‌بال و پرش بیابد اما خبر نداشت حریفش حتا به مادرانه‌هایش هم رحم نمی‌کند.

تلاش کردم پرنده کوچک را صدا بزنم و ز آتش دورش کنم.

اما… امان…

پیش از آن که کاری از دستم بر بیاید هرم آتش مادر و جوجه‌هایش را در هم شکست و در گردابی از مرگ سرنگون کرد.

توانی برای سوگواری نداشتم. هر دمی که در سینه‌ام فرو می‌رفت به جایش گدازه بیرون می‌آمد.

برگ‌هایم دانه دانه آتش می‌گرفتند و بر زمین می‌افتادند.

فرزندانم روبروی چشمانم پرپر می‌شدند. چشم‌هایم دیگر جایی را نمی‌دید.

بوی مرگ جنگل را فرا گرفته بود. جنگلی که روزی از هجوم عطر مسیحایی بنفشه‌ها و شب بوها فردوس زمین نامیده شده بود حال در آتش حرص و طمع آدمیزاد می‌سوخت و قربانی می‌شد.

قربانی سازه‌های سنگین و سرد، قربانی جاده‌های بی‌رسیدن، قربانی هیچ.

چشم چرخاندم؛ به جز دود هیچ نبود.

آهوان گم گشته بودند.

صدای پرندگان به گوش نمی‌رسید و به جز دود، هیچ نبود.

آتش گرفتن جنگل

صدای فریادی نگاهم را به سمت کوهستان کشید.

حیواناتی که نجات پیدا کرده بودند خیره به من اشک می‌ریختند.

نعره آتش بلند بود اما صدای فریاد، دوباره دیوار آتش را شکست. صدای فریاد گوزن بود.

نگاهش کردم. فریاد می‌کشید و التماس می‌کرد که دوام بیاورم.

بار اول بود که گریه‌اش را می‌دیدم.

می‌گریست والتماس می‌کرد زنده بمانم.

جای من نبود که بداند چه می‌کشم.

لبخندم در آتش می‌سوخت. ناگهان حس کردم چیزی بر تنه‌ام تکیه زد.

پایین راکه دیدم ، مغز استخوانم آتش گرفت.

شیر این جا بود. رفیق قدیمی‌ام به آتش زده بود. رفیق قدیمی‌ام مرا تنها نگذاشته بود.

این‌جا بود که تنها نباشم. که تنها نمیرم. قطره اشکم روی یالش افتاد.

لبخند زد. لبخند زدم.

آتش یال و کوپالش را در بر گرفت.

کتابی حرف در چشمانش جای گرفته بود.

لبخندش در آتش می‌سوخت. چشمان‌مان را بستیم. باران باریدن گرفت.

آدم که هیچ اما آسمان هیچ وقت مارا فراموش نخواهد کرد.»

پایان پیام

کد خبر : 218134 ساعت خبر : 10:46 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=218134
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات