درخت چنار خانه ما و داستان رفاقتی دیرینه

درخت چنار خانه ما و داستان رفاقتی دیرینه

به گزارش گلونی بهناز بهشتی در پویش پیک زمین نوشت:

نوجوان بودم که رفاقت من و درخت چنار پا گرفت. حیاط خانه‌مان بزرگ بود.

پر از چنار و کاج و چند تایی هم مگنولیا. رفیق من کهنسال‌ترین درخت حیاط‌مان بود.

بعد از ظهر گرم تابستان وقتی خواهر، برادر و مادرم می‌خوابیدند تازه معاشرت من با رفیقم شروع می‌شد.

با یک راکت و توپ پینگ پنگ با هم بازی می‌کردیم. تنه‌اش حکم دیوار را برایم داشت. توپ را می‌زدم و او به زیبایی توپ را برمی‌گرداند.

زیر سایه‌اش کیف می‌کردم. تقریباً ۱۰۰ سال از عمرش می‌گذشت. تجربه‌هایش قصه‌های قشنگی شده بودند. از قحطی، انقلاب مشروطه، کشف حجاب، انقلاب سفید و انقلاب ۵۷ برایم می‌گفت.

می‌پرسیدم: «تو این همه خبر را از کجا آورده‌ای؟ تو ایستایی جایی نمی‌روی.»

لبخند می‌زد و می‌گفت: «تنه‌ام و شاخه‌هایم ایستاده‌اند اما ریشه‌هایم پویا هستند. در ضمن ابلق خبرها را برایم می‌آورد. به نوع کلاغ‌های خاکستری سیاه تهرانی ابلق می‌گویند.»

درخت چنار خانه ما

هنگام سلام و خداحافظی تنه‌اش را نوازش می‌کردم. به سنین آخر نوجوانی رسیده بودم به دوره نشیب زندگی نزدیک می‌شدم.

بابا مجبور شد تن به ساخت خانه و شراکت بدهد. قرار شد چند درخت را قطع کنند تا جا برای ساختن واحدهای بیشتر باز شود.

شوکه شده بودم و یاد نگرفته بودم اعتراض کنم. در اتاقم نشسته بودم که صدای ضجه رفیقم را شنیدم که می‌گفت: «این رسم رفاقت نبود. من می‌توانستم با بچه‌ها، نوه‌ها، نتیجه‌ها و نبیره‌هایت هم رفیق باشم. جفا کردی و رفت و من های های گریه می‌کردم.

ریشه‌های حزن آن درختان زیبا در خانه‌مان ماند و خانه ما دیگر رنگ صفا و آرامش را ندید.

شبی خواب دیدم صادق هدایت و علویه خانم آمده‌اند خانه‌مان

علویه خانم گفت: «یوز باشی را فرستاده‌ام برایت نهال بگیرد. بلند شو در حیاط بکار.»

پایان پیام

کد خبر : 217577 ساعت خبر : 7:26 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=217577
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات