کرونا با خودش غم آورد

کرونا با خودش غم آورد

به گزارش گلونی هانیه فقیه‌نسب در پویش پیک زمین نوشت:

«ماسک؛ چه واژه آشنایی، چه زود تبدیل به جزیی از خانواده ما شد.

خودش را در آغوش غریبانه همه صورت‌ها جا داد، حتی همان ذره لبخندی که گهگاه بر لب‌های کودکان معصوم نقش می‌بست و من از دیدنشان قند در دلم آب می‌شد را از من گرفت.

اما دیگر چهره‌های خندان در میان غبارها گم شده‌اند، همان غبار خاکستری که زندگی همه جهان را تیره کرد.

در اعماق وجودم، درخت امید دیگر شکوفه‌ای نمی‌زند.

در دل مردم نرگس‌های شادی مرده‌اند و نهال‌های دشت وجودمان را دارد می‌کشد.

دیگر اشک‌هایم هم نمی‌توانند تکه‌ای از غم دلم را سبک کنند.

شهر متحرک شده، بوی مرگ، بوی ترس، بوی غم نفس شهر را گرفته.

مردم به خانه‌ها زنجیر شده‌اند، اما، چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟

کرونا با خودش غم آورد

سال پیش در همین روزها بود که ناگهان غباری تیره ‌رنگ از آسمان رها شد و در گوشه‌ای از کشور چین افتاد که نامش کرونا است.

مردم که نمی‌دانستند این غبار قابلیت جفت‌گیری و بزرگ‌شدن را دارد، آن را جدی نگرفتند، غافل از این‌که این غبار، جان می‌گیرد، عشق می‌گیرد، زندگی می‌گیرد و… مرگ می‌دهد، غم می‌دهد، نابود می‌کند.

خلاصه این غبار روز به روز با گرفتن نفس و مکیدن جان مردم خودش را بزرگ و بزرگ‌تر کرد.

اما پزشکان و پرستاران ما را به جنگ با او دعوت کردند و ما سربازان کوچک را با ماسک و الکل مسلح کردند، اما در آخر باید از چشم او دور می‌ماندیم.

پس در خانه‌ها پنهان شده‌ایم و با این کار در حال سیلی‌زدن به صورت کرونا هستیم.

حال یک سال از آن واقعه می‌گذرد و مردم دنیا با هرچه در توان دارند، گوشه‌ای از این سنگ غول‌پیکر را زیر شانه‌هایشان گرفته‌اند تا نیاید و نفسمان را بند آورد.

هرچند مردمی هستند که با ماسک‌ نزدن‌شان در حال پریدن روی سنگ و بازی با جان خود و خانواده‌شان هستند، اما امیدوارم که آن‌ها نیز قبل از آن‌که بگویند خودم کردم که سخت بر خودم باد واجب شود، هوای نفس خود را خفه کنند و کمک حال افراد زیر سنگ شوند و بیایند با هم ماسک بزنیم.

حال اولین باران پاییزی امسال قطره‌هایش را بر پنجره می‌کوبد؛ با نوازش دست‌هایش روی شاخه‌های خشکیده شهر دلم خون می‌شود.

بنابراین سال‌هایی که گذشت، پنجره غم‌هایم را باز می‌کند، من هم دستش را در دست باران می‌گذارم تا با هم ببارند.

گاهی اوقات با دیدن وضع مردم سرزمینم، با دیدن حال و روز بیماران و پرستاران، خبرهایی که هر ثانیه از تعداد کشته‌شدگان و بیماران و… می‌رسد، جانم را آتش می‌زند.‌

ای کاش می‌توانستم قطره‌ای از دردشان را کم کنم.

حس در درونم می‌خواهد فریاد مرگ بزند، فریادی که گوش هفت آسمان را پاره کند.

اصلا برایم مهم نیست که نوشته‌ها از من عصبانی شوند که خانه خراب‌شان کردم، آن را خداوند جبران می‌کند.

فقط می‌خواهم که درد و رنج کودکان بی‌گناه را ببینند و بروند و با خداوند صحبت کنند؛ که ما انسان‌ها را ببخشند و با انگشتان مهربانش زندگی ما را دوباره رنگ کند.

پایان پیام

کد خبر : 218412 ساعت خبر : 4:16 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=218412
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات