ماجرای سبزه و تغییر مکان زندگی او
ماجرای سبزه و تغییر مکان زندگی او
به گزارش گلونی یاسین یزدانپناه دانشآموز پایه هفتم دبیرستان آیینه در پویش پیک زمین نوشت:
«عنوان: ماجرای سبزه
به نام خدا
سلام بچهها! من سبزه هستم، متولد ۹۹/۱۲/۲۰.
من در یک خانه کوچک به دنیا آمدم.
روزهای بسیار خوبی را داشتم، سر سفره با پسته، تخمه، سیر و…میگفتیم و میخندیدیم.
هر کس مرا میدید میگفت: «چه سبزه زیبا و سرحالی»
من فکر میکردم دنیا همین است و بقیه سبزهها و گلها مثل من در شادی سپری میکنند.
اما تنها ۲۳ روز از تولد من میگذشت که دیدم مرا به طبیعت بردند و پس از گذشت چند ساعت مرا در آب رها کردند.
چیزی به مردنم نمانده بود که یک دفعه یک پیرمرد مرا برداشت و من در همان لحظه بیهوش شدم.
به هوش که آمدم در یک طبیعت کاشته شده بودم.
ناراحت شدم که از پیش دوستانم رفتهام.
اما یک لحظه به خودم آمدم دیدم کلی سبزه، درخت و گل کنار من است و میتوانم با آنها خوش بگذرانم.
اما نمیدانم چرا آنها غمگین و پژمرده بودند. از آنها پرسیدم چرا غمگین و پژمرده هستید؟
هیچکس جواب نداد؛ دوباره سوالم را تکرار کردم درخت پیر جواب داد: چند روز بعد متوجه میشوی جوان!
فردای آن روز وقتی بیدار شدم خیلی سرفه میکردم و آویزان شده بودم.
چند ساعت بعد یک خانواده پرجمعیت آمدند و روی من و بقیه دوستانم یک چیزی را انداختند و نشستند.
من و دوستانم تحت فشار زیادی بودیم.
آنها روی ما راه میرفتند، میدویدند و حتی فوتبال بازی میکردند!
آنها که رفتند، درخت پیر از من پرسید: دیدی چرا ما اینقدر غمگین هستیم؟
من جواب دادم: بله ولی دلیل سرفههایم را نمیدانم.
درخت پیر جواب داد: دلیل آن ماشینهای قدیمی و کارخانهی های پر دود هستند.
چند روز بعد من هم مثل آنها شدم.
ای کاش زبان انسانها را بلد بودم و میگفتم: ماشینهای قدیمی تا را تعمیر کنید؛ در آلاچیقها بنشینید نه روی ما.
از سازمان محیط زیست میخواستم راه رفتن روی ما را ممنوع کند.
اما کسانی که انشای من را میخوانید امیدوارم شما حرفهای مرا به انسانهای دیگر انتقال دهید.»
پایان پیام
کد خبر : 222310 ساعت خبر : 7:00 ق.ظ