گلونی

اتومبیل من داستانی طنز از مسعود کیمیاگر

اتومبیل من داستان طنزی از مسعود کیمیاگر

اتومبیل من داستان طنزی از مسعود کیمیاگر

اتومبیل من داستانی طنز از مسعود کیمیاگر

به گزارش گلونی مسعود کیمیاگر یکی از طنزنویسان کشور، داستانی دارد به نام «اتومبیل من».

این داستان در ماهنامه گل آقا (شماره هشتم سال سوم آبان ۱۳۷۲) منتشر شده است.

اتومبیل من

گل پسر

روزی که تصمیم به خریدن یک دستگاه اتومبیل گرفتم، هرگز فکر نمی‌کردم که حسرت «بی‌ماشینی» به مراتب بهتر از عقده «بدماشینی» است. چشمتان روز بد نبیند.

از بس همسایه‌ها هر شب با نواختن بوق‌های ممتد اتومبیل‌شان ما را بی‌خواب و زابراه کرده بودند و آنقدر صبیه‌ها که تازه به سنین نوجوانی رسیده‌اند مرا از هر طرف تحت فشار گذاشتند، بالاخره دل را به دریای پیشروی کرده زدم و گفتم: «هرچه بادا باد.»

پولی را که برای خرید جهیزیه‌شان کنار گذاشته‌ایم، می‌دهیم برای خرید یک اتومبیل. تا زمان رسیدن خواستگارها هم خدا بزرگ است. اصلا شاید نداشتن پول پس‌دست، سبب شود تا اگر هم خواستگارها تا مدتی در خانه را نکوبیدند، زیاد ناراحت نشویم.»

دردسرتان ندهم. مبلغی را که تا چند سال پیش می‌توانستیم با آن یک اتومبیل صفر کیلومتر از کارخانه بیرون بکشیم، به مدد سیر صعودی نرخ تورم، تنها به یک اتومبیل ژیان نمره شهرستان که بدنه آن از شدت کج و کولگی و رنگ وارنگی به نان سنگک اول تنور شباهت داشت، وصلت می‌داد.

با همه این‌ها، اهل بیت اتومبیل ندیده، علی‌رغم بنده و با همه تبلیغات منفی اینجانب برای منصرف‌کردن آن‌ها، شش تا پا را توی یک کفش کردند که: «هر طور است باید ژیان مربوطه را ابتیاع کنی!»

گرچه آشنایی با نحوه تعویض دنده افقی ژیان، که به ورزش کاراته بیشتر شباهت داشت تا رانندگی، به بهانه عود آرتروز کهنه فدوی منجر شد، اما راستش را بخواهید بعد از آن همه مخالفت‌ها، حال که رنج شمردن اسکناس‌ها و تحویل آن به مالک سابق ژیان را متحمل شده و پشت سر گذاشته بودم، ته دل خودم هم غنج می‌زد.

از تصور این‌که دیگر مجبور نیستم توی صف اتوبوس بایستم یا در میان مسافران قد و نیم قد، چاق و لاغر و خوشبو و بدبو منگنه شوم، دلم مالش می‌رفت.

دیگر مجبور نبودم یک لنگه پا در اتوبوس، معطلی‌های پشت چراغ قرمز را تحمل کنم، بلکه به جای آن، مسیر خود را از بزرگراه‌ها انتخاب کرده، در بین اتومبیل‌های پرزرق و برق و نمره دورنگ جولان می‌دادم.

بعد از این، من هم مثل سایر شهروندان عزیز می‌توانم چراغ قرمز را رد کنم، از خروجی‌های اتوبان داخل و از ورودی‌ها خارج شوم. اتومبیلم را جلوی پل عابر پیاده پارک کنم و از این‌که توانسته‌ام پیاده‌ها را به زحمت بیندازم، به خودم ببالم و خلاصه هزار و یک جور فکر و خیال حسرت به دلی دیگر!

اما چه فایده که این رویا نیز همانند رویاهای موعود وزارت پست و تلگرام و تلفن به حقیقت نپیوست. چطور؟ بشنوید بقیه ماجرا.

اتومبیل ژیان سه میلیون ریالی را با تبختر و تفرعن هرچه تمام‌تر وارد کوچه هشت متری منزلمان کردیم و بچه‌ها را گماشتیم که نگذارند اهل محل نگاه چپ به ماشین‌مان بیندازند.

عصر که شد، دست و رو را شستیم و لباس پلوخوری بر تن کردیم و برای مادر عیال پیغام فرستادیم که چه نشسته‌اید که سرانجام داماد شما هم سری توی سرها درآورده و خیال دارد امشب با اتومبیل شخصی خودش به دیدار پدرزن جان و مادرزن جان بیاید.

کیلومتر اول و دوم به خیر و خوشی گذشت، اما هنوز آخرین رقم سمت راست کیلومترشمار به نشانه سومین کیلومتر چرخش نکرده بود که دیدیم ای داد بیداد، هرچه گاز می‌دهیم، ماشین به جایی نمی‌رود و وسط یک خیابان آبرومند مانده است.

من که دلم نمی‌خواست در اولین روز اتومبیل‌داری، توی ذوق عیال و بچه‌ها بخورد، دستم را به اندازه 30 سانت، یعنی درست در اندازه‌ای که بیشترین آرامش خاطر را به اطرافیان می‌دهد، بلند کردم و با وجود آن‌که هنر بازکردن کاپوت ژیان را هم به درستی بلد نبودم، گفتم: «نگران نباشید، الان همه چیز روبراه می‌شود.»

مدتی الکی با سیم‌های دلکو و سرباتری ور رفتم، اما معلوم بود که مشکل درجای دیگر است، چون ماشین به راحتی روشن می‌شد.

بعد از آن که سر آستین تنها پیراهن رنگ و رو نرفته‌ام را روغنی و سیاه کردم، بنده خدایی در حال عبور گفت: «آقا پلوس بریده!»

من که از عصبانیت خرابی ماشین خون، خونم را می‌خورد گفتم: «مثل این‌که جنابعالی علم غیب دارید؟»

اما بعد از مدتی تفحص معلوم شد که حق با رهگذر بوده و اتومبیل‌های ژیان ماهی یک بار پلوس می‌برند و علتش هم آن است که به سبب گرانی پلوس فابریک، پلوس‌های جوش داده و وصله و پینه‌ای را روی ماشین می‌بندند.

خلاصه کلام، آن شب علاوه بر آن‌که از تناول دستپخت مادرزن جان محروم ماندیم، کلی هم از ناحیه کمر به سبب هل دادن اتومبیل و ناحیه جیب به سبب پرداخت پول تعمیر، آسیب دیدیم. بگذریم از این‌که ماشین‌های عبوری چه متلک‌هایی که به ما نمی‌گفتند.

یکی می‌گفت: «حتما جایزه بانک بوده!» دیگری می‌گفت: «آقا بندازش کنار خیابان و خودت را راحت کن!»

اتومبیل ما پیش در و همسایه هم ارج و قرب چندانی نداشت. خودم یک بار به گوش خودم شنیدم که یکی از بچه‌های محل به دیگری می‌گفت: «این‌ها اول می‌خواستند ماشین بخرند، اما چون پولشان نرسیده، ژیان خریده‌اند!»

سنگ بناهای ایجاد «عقده ژیان‌داری!» یکی پس از دیگری روی هم چیده می‌شد.

یک روز که توی صف بنزین منتظر بودم، گدایی از راه رسید. من اتومبیل تویوتای جلویی را نشانش دادم و گفتم: برو از او بگیر که وضعش خوب است.

می‌دانید گدا در جواب من چه گفت؟ باور کنید این قسمت داستان عین واقعیت است. مرد گدا، نگاهی به هیکل ژیان من انداخت و گفت: آن‌ها را ولشان کن. همین ما فقیر بیچاره‌ها باید به هم کمک کنیم!

در سر چهارراه مامور راهنمایی خطاب به رانندگان دیگر می‌گفت: «آقایان رانندگان محترم، لطفا حرکت بفرمایید.» بعد سرش را به طرف من برمی‌گرداند و می‌گفت: «ژیان تو هم برو جلو!»

کار به جایی رسید که همان اهل بیت که شش پا را توی یک کفش کرده بودند که باید این ژیان را بخرم، حالا همان شش پا را توی یک کفش کرده بودند که باید ژیان را بفروشی و به جای آن یک گالانت بخری!

همه این ماجراها باعث شد تا یک روز جمعه شیر ژیان خود را که به خر لنگ بیشتر شباهت داشت، به پارکینگ بیهقی ببرم و با 50 هزار تومان استفاده آن را بفروشم و برای یک بار هم که شده مثل تجار محترم از پدیده تورم بهره ببرم و بفهمم چرا بعضی‌ها با ارزانی مخالفند!

الان که دوباره بی‌اتومبیل شده‌ام، وقتی سوار بر اتوبوس در مسیر منزل پدرزن جان از کنار ژیانی می‌گذرم، سرم را به بیرون می‌آورم، از آن بالا به راننده ژیان نگاه می‌کنم و توی دلم می‌گویم: «بیچاره خبر ندارد که تا دو کیلومتر دیگر پلوس می‌برد و از خوردن دستپخت مادرزن جانش محروم می‌ماند!»

پایان پیام

خرید از سایت‌های معتبر با کد تخفیف گلونی
کلیک کنید

خروج از نسخه موبایل