مسئول دفتر و لشکرکشی به هند

مسئول دفتر و لشکرکشی به هند

به گزارش گلونی فکر می‌کردیم استخدام یک مسئول دفتر، کار ساده‌ای است. طی مدت دو سال گذشته بیست و پنج نفر و نیم مسئول دفتر آمدند و رفتند.

آن نیم نفر هم برای یک خانمی بود که به محض آنکه فهمید میزش با یک زاویه ۳۵ درجه روبروی در سرویس بهداشتی است، قهر کرد و رفت. یعنی حتی صندلی‌اش را افتتاح هم نکرد.

کل شرکت ۵ نفر هم نمی‌شد. خودمان تلفن‌هایمان را جواب می‌دادیم، جلسات را تنظیم می‌کردیم، برای خودمان و خانم مسئول دفتر چای می‌ریختیم، حتی گاهی برای ایشان اسپرسو دم می‌کردیم و همراه با شکلات تلخ ۸۵ درصد برای‌شان سرو می‌کردیم و هم‌زمان خودمان همان چای کیسه‌ای تاریخ گذشته را نوش‌جان می‌کردیم.

ما فقط یک نفر را می‌خواستیم که پشت آن میز بنشیند و با موبایلش بازی کند و گاهی از تلفن شرکت با دوستان و فامیل‌های دور و نزدیک حال و احوال کند.

قصدمان هم فقط این بود که جلوی در و همسایه پز بدهیم که مسئول دفتر داریم.

مثلاً اگر پسرعموی من می‌خواست بیاید شرکت و سری به ما بزند، سریع می‌گفتم: «من که زمانم دست خودم نیست؛ این مسئول دفترمون پشت سر هم جلسه می‌ذاره برام.

فردا زنگ بزن ببین کی وقت خالی دارم، بیا حتماً. خوشحال‌مون می‌کنی.»

به فاصله ۵ دقیقه بعد از قطع مکالمه، دوباره زنگ می‌زدم و می‌گفتم: «پسرعمو از شانست همین الان مسئول دفترمون تماس گرفت گفت جلسه فردا ساعت ۱۰ صبح‌مون کنسل شده. همون موقع بیا.»

رسماً، قطعاً، حقیقتاً و وجداناً مسئول دفتر هیچ‌کاری نمی‌کرد به جز بودن. همین که بود، کافی بود. اما با همه این اوصاف مسئول‌ دفترها ما را تنها می‌گذاشتند.

یک بار نشستیم دور هم و گفتیم مرگ یک بار و شیون هم یک بار. مسئول دفتر بعدی را نمی‌گذاریم به هیچ قیمتی برود.

مسئول دفتر جدید هم بعد از دو هفته گفت استعفا می‌دهد.

حقوقش را دو برابر کردیم؛ رفت توی فکر و با کراهت پذیرفت که بماند. به سر ماه نرسیده دوباره ساز رفتن زد؛ دوباره حقوقش را بیشتر کردیم.

کار به جایی رسید که حقوق مسئول دفتر سه برابر حقوق مدیرعامل بود و تازه هیچ‌کاری هم نمی‌کرد؛ هر موقع می‌خواست می‌آمد و می‌رفت.

قانون گذاشته بود وقتی با مادرش پای تلفن است، جیک‌مان در نیاید. برایش کمک هزینه آرایشگاه تخصیص دادیم.

برادرش هر موقع می‌خواست ماشین ما را قرض می‌گرفت و له و لورده و بدون بنزین تحویل می‌داد. اما ما نمی‌خواستیم ببازیم.

با اینکه وضع مالی خودمان افتضاح شده بود اما دل‌مان داشت قرص می‌شد که این یکی دیگر ماندنی است؛ اما خانم بعد از سه ماه مجدد استعفا داد.

دیگر از کوره در رفتم. در شرکت را قفل کردم و کلیدش را قورت دادم. گفتم: «هیچ‌کس از این در بیرون نمی‌ره تا معلوم بشه چرا مسئول دفترمون داره می‌ره.»

مسئول دفتر و لشکرکشی به هند

همه کارکنان را به خط کردم و مطمئن شدم کسی نازک‌تر از گل به خانم نگفته باشد.

پیشنهاد حقوقی دادم که برای پرداخت آن باید بعد از شرکت می‌رفتم مسافرکشی ولی باز هم نپذیرفت.

همانجا از یکی از بچه‌ها خواستم او هم بعد از کار برود تدریس خصوصی؛ بنده خدا رویم را زمین ننداخت اما باز هم مسئول دفترمان نپذیرفت.

گفتم نصف شرکت را به نامش می‌زنم، اصلاً تا آخر عمر برایش نوکری خواهم کرد. قول دادم کل جهیزیه خواهرش را هم بخرم. باز هم جواب نداد.

دیگر به گریه و زاری افتادم تا دلش سوخت و گفت: «پسرعمویتان هر موقع می‌آمد اینجا از رفتارهای عجیب شما در بچگی تعریف می‌کرد.

یک بار گفت گربه و ۵ تا بچه‌اش را یک‌جا قورت دادید. وقتی پیشنهاد حقوق بالاتر دادید و ماندم دوباره تعریف کرد که یک‌بار می‌خواستید با لشکرتان به هند حمله کنید.»

جوش آوردم: «آخه خواهر من، با کدوم لشکر برم هند؟ اصلاً برای چی ما باید به هند حمله کنیم؟ الماس دریای نور که تو ایرانه، کوه نور هم که تو انگلیسه. دیگه ما با هند کاری نداریم که».

خانم مسئول دفتر ادامه داد: «من کاری به روابط دیپلماتیک شما ندارم. اون موقع هم این قدر حقوقم را بالا بردید و بهم می‌رسیدید که اگه به یک سیاره دیگه هم حمله می‌کردید برایم مهم نبود».

دوباره کله‌ام داغ کرد: «خانوم عزیز من یک مسئول دفترو نمی‌تونم نگه دارم با کدوم لشکر برم به موجودات فضایی حمله کنم؟»

مسئول دفتر زد زیر گریه: «لشکر شما هیچ اهمیتی برای من نداره. به هر جا می‌خواین حمله کنین ولی الان پسرعموتون خواهرمو گروگان گرفته و گفته تنها شرط آزادی خواهرم، استعفای من از اینجاست.»

هاج و واج مانده بودم. با عمو تماس گرفتم. همان اول بی‌مقدمه گفت: «سلام پسرم. چه خوب زنگ زدی. شنیدم حسابی کسی شدی برای خودت. مسئول دفتر داری دیگه. این بچه من که عرضه نداره تو اون شرکت فکستنی یه منشی ساده داشته باشه، چه برسه به مسئول دفتر»

دوزاریم بدجور افتاد. مسئول دفتر که رفت بعد از چند روز زنگ زدم به پسرعمو و گفتم: «وقت داری بیای شرکت ما؟». معلوم بود از آن طرف خط، مشغول بد و بیراه گفتن به من است، با کنایه گفت: «باشه، زنگ می‌زنم به مسئول دفترت.»

گفتم: «مسئول دفتر نداریم. وسع‌مان نمی‌رسد.»

گل از گلش شکفت. وقتی آمد شرکت، از مشکلات اقتصادی‌مان، از شکست‌های تخیلی‌مان در پروژه‌های اخیر، از ترکیدن دروغین لوله آب شرکت و هزار جور بدبختی دیگر برایش گفتم. با شرح هر بدبختی ما، یک میلیمتر به لبخند پسرعمو اضافه می‌شد تا جایی که به قهقهه افتاد و با خیال آسوده رفت که رفت.

پایان پیام

نویسنده: یاسمن سعادت

خرید از سایت‌های معتبر با کد تخفیف گلونی
کلیک کنید

کد خبر : 235603 ساعت خبر : 1:37 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=235603
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات