حاضری با یک جمجمه به رختخواب بروی؟

حاضری با یک جمجمه به رختخواب بروی؟

به گزارش گلونی فامیل به درد هیچ‌چیز نخورد، حداقل یک جمجمه صلواتی از آن درمی‌آید.

در دانشکده دندانپزشکی، جمجمه یک کالای لوکس محسوب می‌شد.

با دیدن و بررسی چند ساعته استخوان‌های یک خدا بیامرز در اتاق تشریح، هیچ آدمیزادی نمی‌توانست آن همه استخوان جمجمه را یاد بگیرد.

باید کله را مال خودت می‌کردی تا یاد می‌گرفتی. یعنی به دور از هرگونه استرس و با خیالی آسوده باید جمجمه را در دستانت می‌گرفتی، به عمق حفره‌های خالی از چشمش زل می‌زدی، در خلوت استخوان گونه‌اش را به پوست صورتت می‌مالیدی تا می‌توانستی درکش کنی.

اما متأسفانه این امکان وجود نداشت. اول اینکه تعداد کله‌های اتاق تشریح کم بود؛ دوم اینکه این کله‌ها بالاخره مال یک بنده خدایی بود، صاحاب داشت، همینجوری نمی‌شد جمجمه فامیل مردم را برداشت و بُرد خانه و فکش را آورد پایین.

هفت نفر بودیم که از سال اول حسابی با هم رفیق شدیم. قرار گذاشتیم یک نقشه بکشیم و یکی از کله‌ها را از اتاق تشریح بدزدیم.

کله، هر شب پیش یکی از بچه‌ها می‌ماند و بعد از یک هفته جمجمه مُرده مردم را می‌گذاشتیم سرجایش.

برای آنکه صاحبان کله هم راضی باشند، به خودمان قول دادیم که هر شب برایش فاتحه بخوانیم و صلوات بفرستیم.

با هر مصیبتی بود کلید اتاق تشریح را کش رفتیم و یکی از کله‌ها را برداشتیم و آوردیم خوابگاه.

یک هم‌اتاقی داشتم که مهندسی می‌خواند. کلاً از خون و جنازه چندشش می‌شد، اسکلت که جای خود داشت.

به محض آنکه آمد توی اتاق و جمجمه را در دست من دید، یک متر پرید عقب. بعد از کلی جر و بحث بالاخره قبول کرد که فقط یک شب کله در اتاق بماند.

تمام عاشقانه‌هایم که با کله تمام شد با ظرافت خاصی گذاشتمش روی میز که فردا بدهم به نفر بعد. من از خستگی بیهوش شدم ولی هم‌اتاقی خوابش نمی‌برد. جمجمه درست روبروی تختش بود.

یک بار بلند شده بود و جای جمجمه را عوض کرده بود اما باز هم خوابش نبرده بود. بالاخره تصمیم گرفته بود کله را بگذارد در کوله‌پشتی‌اش تا چشمش به آن نخورد.

هر دو اول صبح کلاس داشتیم و به خاطر کم‌خوابی شب قبل دیر بیدار شدیم. صبحانه نخورده دویدیم به سمت دانشگاه.

هم‌اتاقی من به محض باز کردن زیپ کوله‌پشتی جیغ کشیده بود و کوله را پرت کرده بود وسط کلاس. کله قِل خورده بود تا جلوی پای استاد. کل کلاس رفته بود روی هوا.

داد و بیداد راه انداخته بودند که وجود جمجمه در کوله‌پشتی مشکوک است. اتهام قتل به او زدند و پلیس خبر کردند. هم‌اتاقی بدبخت هم که آنقدر شوکه شده بود، زبانش بند آمده بود.

خلاصه جمجمه افتاد دست کلانتری و همه چیز لو رفت. من و رفقایم را بازداشت کردند.

بقیه دانشجوها که از داستان خبردار شدند، سلسله تظاهرات مسالمت‌آمیزی در اعتراض به کمبود کله در دانشکده راه انداختند.

پلاکارد درست کردند و شعار دادند که:

«هر دانشجو یک کله / بدون گوشت و دنده»،

«دانشجو کله می‌خواد / کله رو فله می‌خواد»،

«جمجمه مجانی حق مسلم ماست».

رئیس دانشکده خیلی منطقی برای‌شان توضیح داد که: «جمجمه چیزی نیست که برویم سر کوچه بخریم. شما خودتان حاضرید کله پدرتان بیفتد دست یک عده بچه دانشجو که آن را دستمالی کنند؟»

فهمیدیم مشکل از کجاست. بعد از خلاص شدن از کلانتری راه افتادیم در بیمارستان‌ها دنبال مریض‌های بدحالِ رو به موت.

این موضوع از درخواست پیوند اعضا هم بدتر بود. می‌رفتیم با کلی اضطراب جلوی همسر مریض و می‌گفتیم: «ببخشید اگر شوهرتان خدای نکرده به رحمت خدا رفت، کله‌اش را می‌دهید به ما؟»

خلاصه این روش جواب نداد.

زانوی غم بغل کرده بودیم که متوجه شدیم پدر یکی از بچه‌ها فوت کرده. یک دسته گل بزرگ خریدیم و رفتیم برای مراسم خاکسپاری. همکلاسی ما غرق در اشک و آه بود اما اگر دیر می‌جنبیدیم کله پدرش از دست‌مان می‌پرید.

موضوع را که مطرح کردیم اول هفت نفرمان را یک کتک مفصل زد و بعد حسابی به تمام اموات‌مان بد و بیراه گفت؛ اما در آخر برای پیشرفت علم و هموارسازی راه سخت یادگیری دانش برای دانشجویان، پذیرفت.

چون می‌خواستیم کله مال خودمان باشد، قرار شد خودش شبانه کله پدرش را جدا کند و بیاورد. مسلماً چون پدر خودش بود حق داشت هرچقدر می‌خواهد جمجمه پدرش را در اختیار داشته باشد اما ما هفت نفر هم از سرِ پدرش بی‌نصیب نمی‌ماندیم.

کله پدر او برای ما هشت نفر کافی بود اما بقیه دانشجویان چه می‌کردند؟

سایر دانشجویان خیلی تلاش می‌کردند کله پدر همکلاسی‌مان را کش بروند اما همکلاسی داغدارمان هر شب جمجمه را محکم بغل می‌کرد و می‌خوابید. دیگر کار به جایی رسیده بود که بدون جمجمه خوابش نمی‌برد.

متأسفانه همکلاسی عزادارمان عاشق شد. دختر مورد نظر به هیچ‌وجه حاضر نبود در تخت‌شان یک جمجمه باشد.

گروه هفت نفره ما به خاطر این مسئله احساس مسئولیت می‌کرد. قرار گذاشتیم تا آخر عمرمان هر شب کله خانه یک نفر باشد حتی بعد از ازدواج.

همکلاسی عزادارمان ازدواج کرد اما ما هفت نفر هیچ‌کدام‌مان نتوانستیم ازدواج کنیم.

سایر آثار نویسنده را بخوانید

پایان پیام

نویسنده: یاسمن سعادت

خرید عروسک از سایت‌های معتبر با کد تخفیف گلونی
کلیک کنید

کد خبر : 256449 ساعت خبر : 2:08 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=256449
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات