سرگذشت یک پنگوئن که در قطب جنوب به دنیا نیامد
به گزارش گلونی شاید بیماری کراتیت سیکا برایتان آشنا نباشد، اما من حسابی با آن دست و پنجه نرم کردهام و آن را شکست دادهام.
از همان اسپنک اولی که قرار بود بزنند و قرار بود من گریه کنم، چون به این قرار مسخره که معلوم نیست کجا و توسط چه کسی نوشته شده اعتراض داشتم، گریه نکردم.
درست عین همان لحظاتی که قهرمان خوب فیلمها را، آدم بدها آنقدر شکنجه میدهند تا او را بشکنند و اشکش را در بیاورند، آن سفیدپوشهای نامرد آنقدر مرا اسپنک باران کردند تا من را بشکنند، تا جایی که تهم تخت و کبود شد اما من کوتاه نمیآمدم و با لبخندی ملیح به آنها پاسخ میدادم، و حدس میزنید چه کسی برنده شد؟ بله آدم خوبه ماجرا.
البته یکی دو هفته بعد از این پیروزی شکوهمند، نمیدانم چه شد که والدینم با تعدادی از پزشکان و صندلی دوستان دست به یکی کردند و اشک مرا درآوردند.
بعد از آن که من بهبودی خود را، نه داوود، به دست آوردم، شرایط تغییر کرد و جوری شد که هنوز هم که هنوز است یک چشمم اشک و چشم دیگرم زاری است.
دکترها میگفتند اختلال PBA دارم و گریههایم ارتباطی به چیز خاصی ندارد.
اما خودم فکر میکنم، از آنجایی که یک کمی گیرایی من نسبت به محیط پایین است، در ابتدای تولد هنوز داغ بودم و متوجه نشده بودم، که البته با کمک آن دوستان و راهکار درمانیشان متوجه شدم.
سرگذشت یک پنگوئن که در قطب جنوب به دنیا نیامد
با آن شرایط جسمانی که از همان اول برای من رخ داد دیگر پدر و مادرم من را قرصی بار آوردند.
مادرم هر بار و به هر دلیلی دو تا از قرصهای زیر زبانی پدربزرگم را کش میرفت و به زور در حلق من میچپاند و پدرم هر دقیقه بخور شلغم و دود پشکل ماچه الاغ را در چشمانم فرو میکرد.
این شد که زندگی من با قرص و بخوری جات عجین شد.
آن زمان شب و روزم را با صدای بمبهای آن دشمن آن روزی و دوست امروزی، کشور دوست و همسایه دیوار به دیوارمان میگذراندم و بدون اینکه پایم را از اتاق به بیرون بگذارم، گلاب به رویتان تعداد دفعات بیرونروی من با تعداد صدای بمبها برابری میکرد و آن قدر این پولوکریا ادامه پیدا کرد تا دست آخر مادرم به تنگ آمد و مرا درون یک سبد گذاشت و شبانه جلوی بیمارستانی که عمهام در آن کار میکرد، رها کرد.
فردای آن شب دکترها مرا پیدا کردند و پس از چند روز و بعد از چپاندن چند بسته قرص در حلقم و چلاندن چند دسته سوزن در تهم، مرا در همان سبد گذاشتند و به در خانهمان پس فرستادند.
البته من هنوز علت اینکه در آن شرایط جسمی، بین مادر نمونه و عمه پرستارم دست به دست شدم را نفهمیدهام اما آنقدر بدنم دیهیدراته شده بود که اولین چین و چروکهای عمرم را تجربه کردم.
همینجا بود که اولین لقبم را گرفتم: «پیرمرد گریان».
از ساییدگی پوست تِه کهنه پیچم بگیرید تا دو فازه شدن خونم زمان لالایی خواندن مادر، همه را با موفقیت از سر گذراندم و کم و بیش دوران سالم بودنم را هم پشت سر گذاشتم تا اینکه آرام آرام سال اول ابتدایی از راه رسید.
سرگذشت یک پنگوئن که در قطب جنوب به دنیا نیامد
همان روز اولی که امروزیها با پدر و مادرشان میروند و سر کلاس مینشینند، با وشگونهای بغل ران مادرم و تهدیدهای پدرم راهی مدرسه شدم و اصلا از همان لحظه فهمیدم که تنهایی مال مرد است و من هستم و خودم برای باقی عمر.
همان جلسه اول از ترس کتک خوردنهای بقیه خودم را خیس کردم و پولوکریا به سراغم برگشت.
چند سال بعد دچار کچلی سکهای شدم. دکترها میگفتند از استرس است و مادرم میگفت مگر کسی که صبح تا شب کارش آتاری و فوتبال بازی کردن با دوستانش است هم استرس میگیرد؟
اما آن موقعها زبانم به اندازهای دراز نبود تا بگویم پس چه کسی بود که وقتی داشتم با دوستانم فوتبال بازی میکردم، با چادر گل گلیاش میآمد و وقتی به من میرسید گوشه چادرش را کنار میزد و همان تکه چوب پرکابرد و معروف که آخر سر هم یک روز روی کمرم شکست را، یواشکی به من نشان میداد و مرا میترساند که زودتر به خانه بروم؟
یا چه کسی بود تا برای اینکه من داخل زیرزمین خانه مادربزرگم نشوم، مرا از «آقای سلامتی» که منتظر بود بچههای شیطان و بازیگوش وارد آن زیرزمین بشوند و زودی آنها را بگیرد و در کیسه کند و با خودش ببرد به همانجایی که هرکس رفته دیگر هیچ وقت نیامده است، میترساند؟
یا چه کسی بود که چون میخواست پسر تخسش در راِه رفتن به بقالی آقا جلال، داخل باغچههای خاکی و کر و کثیف ولی پر از درخت توت سیاه نرود تا هم پاهایش خاکی نشود و زحمت شستن شلوارش بیفتد گردن بقیه و هم دور دهان و دستانش تا یک هفته سیاه و قرمز نشود، شایعه کرده بود که یک اژدهای دو سر آنجا خانه کرده است؟
سرگذشت یک پنگوئن که در قطب جنوب به دنیا نیامد
خدا شاهد است که چه شبهایی برای نرفتن به بقالی آقا جلال خودم را به مردن زدم، اما افاقه نکرد و مجبور شدم برای رسیدن به مقصد دمپاییهایم را در بیاورم تا مبادا صدای آنها، آقا یا خانم اژدها را بیدار کند و مرا یک لقمه چپ کند.
یا چه کسی بود که تا صدایم را رها میکردم و میخواستم شجریان درونم را آزاد کنم، به من میگفت صدای شغال درنیاورم و صدایم را در گلو خفه میکرد؟
سرگذشت یک پنگوئن که در قطب جنوب به دنیا نیامد
برای همین رفتارهای خوبشان بود که تا فهمیدند کچلی سکهای گرفتهام کلی تعجب کردند و هاج و واج یکدیگر و آقای دکتر را نگاه میکردند و در ادامه همین رفتارهای خوبشان به آقای دکتر گفتند که هر چه لازم است سوزن به من بزند تا هم یاد بگیرم که الکی ادای استرس داشتهها را در نیاورم و هم اینکه زودتر کله تاس من خوب شود تا ویوی داخل خانه بیش از این به هم نریزد.
دکتر هم یک آمپول گاوی برداشت و آنقدر داخل آن کورتون ریخت که بعد از ۳۰ بار فرو کردن و در آوردن آن دور تا دور کلهام باز هم اضافه آمد، اما چون به هر حال پدر و مادرم پولش را داده بودند و کاری نمیشد برای دور ریز آن کرد، به توصیه مادرم بقیهاش را به زبانم تزریق کردند تا الاقل یک ماهی لالمونی بگیرم، بلکه اعصاب والدینم آرامتر شود.
بعد از چند ساعت عوارض جانبی دارو به سراغم آمد، طوری که دیگر کنترل آب دهانم را نداشتم و عین یک تکه چوب خشک افتاده بودم توی تخت و صبح تا شب را به صورت نباتی طوری طی میکردم.
روزها و هفتهها به همین شکل میگذشت و من از درس و زندگی افتاده بودم و علاوه بر کچلی سکهایم که هنوز خوب نشده بود، دهان کج و بدن بیجانم هم از همه جای خانه دیده میشد و خاطر والدین مهربانم را آزرده میکرد، تا اینکه پدر و مادر تصمیم گرفتند برای تمدد اعصاب و تعویض روحیه چند روزی به سفر بروند.
در نبود آنها هرچند تهیه غذا برایم سخت شده بود و کسی نبود که آب دهان خشکیده روی چانهام را تمیز کند، اما همین که میتوانستم آزادانه عین یک تکه چوب خشک بیفتم و نگران ناراحتی و دلآزردگی سایرین نباشم باعث شد تا اوضاع من، نه داوود، رو به بهبودی برود.
بعد از یک هفته دوری از مراقبتهای دلسوزانه پدر و مادرم حالم بهتر شد.
سرگذشت یک پنگوئن که در قطب جنوب به دنیا نیامد
پدر و مادر که از سفر برگشتند برایم سوغاتی یک جفت دمپایی لاانگشتی ابری آوردند که البته خودشان و به سبک متفاوتی آن را افتتاح کردند.
مادرم که از آماده نبودن چایی شاکی بود و زیر لب غر میزد پسری که به فکر پدر و مادر تازه از سفر برگشته و خستهاش نباشد، به درد لای جرز دیوار هم نمیخورد، دمپایی را به سمتم پرتاب کرد و من جای خالی دادم اما به جایی که خالی نبود و با دماغ توی میز پریدم و دماغم شکست و خون همه جا را گرفت.
البته خدا را شکر آن لحظه حواس مادرم به فرش دستباف یادگار مادربزرگش نبود که پر خون شده بود وگرنه لابد آن یکی لنگه دیگر را هم نوش جان کرده بودم.
به هرحال با هر زحمت و سختی من را به بیمارستان بردند و آنجا بود که همان شتری که آن زمان دم در خانه هم سن و سالهای من میخوابید را دیدم.
آبله مرغان گرفتم. دکتر داروی بنفش رنگی تجویز کرد و قرار شد که آن دارو را با پنبهای چیزی روی تاولهای بدنم بزنند.
سر تا پا لختم میکردند و دارو را به بدنم میزدند و بعد که بدنم خالخالی بنفش میشد دو تایی میزدند زیر خنده و پدر عزیزتر از جانم که عاشق دوربین و عکاسی هم بود از تمام زوایای من عکس میگرفت و خوشحال بود.
بعد از چند هفته که بیماریام خوب شد تازه فرصت شد تا اقوام بیایند و عکسهای خندهدار من را ببینند و پدرم جوری عکسها را نشان میداد که انگاری از یک آهوی در حال دریده شدن توسط یک گله شیر عکس برداری کرده است.
سرگذشت یک پنگوئن که در قطب جنوب به دنیا نیامد
خلاصه تا مدتها لقب پلنگ صورتی را یدک میکشیدم.
اما چیز دیگری که تا الان هم پاچه مرا گرفته و ول نمیکند همان عکسهاست.
اولین عکس من در همان چند ماهگی گرفته شد، بدون لباس، بدون پوشش و بدون حجاب.
هیچ حرفی در این مورد ندارم و اگر هم سوال بیجا کنید مجبور میشوم جزئیات عکس را به دستان شما بسپارم.
دومین عکس بازمانده از من در حالی گرفته شده که مرا روی چمن نشاندهاند و من مثل ابر بهار گریه میکنم.
بعدها مادر نمونهام برایم تعریف کرد که چون در کودکی از چمن میترسیدهام تلاش داشته تا مرا با ترسهایم روبهرو کند و از من یک مرد شجاع بسازد.
البته باید بگویم تلاشهای مادرم چندان به نتیجه ننشست.
اما چیزی در این عکس هست که از آن پس در تمامی عکسهایم دیده میشود. نور، گل و گریه یا اخم اصلیترین عناصر عکسهای من هستند.
سرگذشت یک پنگوئن که در قطب جنوب به دنیا نیامد
از آنجایی که نور مستقیم باعث میشد عکسها بسوزند پدرم با استفاده از تکنیک غیر مستقیم کردن نور از طریق تابش اولیه به صورت من، از پس این مشکل برآمد و اینگونه شد که آفتاب را توی چشمانم میکرد تا عکسهایم خوشگل بشود، اما اخم و چین و چروک نتیجه آن شد.
چینها داشتند روی هم تلنبار میشدند و چشمانم کمی ضعیف شده بود اما آیا یک جفت چشم ارزش این را دارد تا آثار هنری و جوشش هنر در رگهای یک پدر را نادیده گرفت؟
بعد از آن سرخک، اوریون و چند تا بیماری عجیب و غریب دیگر هم گرفتم تا بالاخره به دوران آمادگی برای کنکور رسیدم.
همه برای گرفتن رتبههای بالا خود را از ۲ سال قبل به میز مطالعه و کتابهایشان گره میزدند و من هم مورد استثنایی نبودم.
البته هرچه بیشتر زور میزدم کمتر میفهمیدم و هرچه بیشتر میخواندم کمتر متوجه میشدم.
جوری بود که دانشگاه ظرفیت پذیرش ده هزار نفر را داشت و پنج میلیون نفر برای این صندلیها تلاش میکردند.
درست مثل ثبت نام خودرویی که این روزها میشود و دو هزار خودرو را بین بیست میلیون خواهان تقسیم میکنند.
از صبح تا شب گردنم روی کتابها و جزوهها کج بود.
آرتروز گردن از همیشه به من نزدیکتر بود. چشمانم ضعیف شده بودند و دیگر بدون عینک نمیتوانستم یک پشه را از فیل تشخیص دهم.
اما باید برای آن چند صندلی دانشگاه تلاش میکردم وگرنه عاقبتم دانشگاههای دیگری بود که برای هر چیزی باید پول پرداخت میکردی.
البته اگر فکر میکنید که دانشگاه و کنکور کشک است، کاملا در اشتباهید.
سرگذشت یک پنگوئن که در قطب جنوب به دنیا نیامد
ما همیشه اشتباهی به قضیه نگاه میکنیم. میشود به جای شنیدن صدای پاره شدن دانش آموزان زیر فشارهای آزمون کنکور، ارتقاء سطح علمی منتج از تلاش شبانه روزی آنها و ایجاد فضای رقابتی سالم میانشان را دید.
اصلا این تلاش و کوشش میلیونها دانش آموز و ارتقاء سطح علمی را مدیون زحمات همین صندلی دوستان هستیم.
هر چند قرار بود که در راستای شیوه زیبای کنکور، بهترینها به دانشگاههای دولتی راه پیدا کنند اما بعدها مشخص شد که فقط تعداد اندکی هم که قابل نیست آنها را در شمارش آورد، از طریق سهمیه بندیهای مختلف و یا از طریق پدر و مادرهای صندلی دوستشان وارد شدهاند.
به هر حال شما فکرش را بکن که یک عمر برای گروهی از مردم تلاش شبانه روزی بیمنت و مزد انجام دهی و آخرسرش اجازه ندهند تا یک صندلی خالی هم از تمام آن زحمات نصیب شما شود. واقعا این درست نیست.
اینگونه بود که رتبه چهار رقمی من به رتبه ده رقمی تبدیل شد و این البته از کمکاری و تنبلی خودم بود چون اگر تکرقمی شده بودم درهای امید هنوز به رویم باز میماند.
در همین دوران بود که کمکم مهر و محبت صندلی دوستان نیز داشت به مهر والدین اضافه میشد.
هنوز هجده ساله نشده بودم که عینک ته استکانی به چشمانم میزدم و ده مدل قرص مختلف استفاده میکردم.
سرم مدام گیج و چشمانم سیاهی میرفت. همه چیز و همهکس را ریز میدیدم و مشکلات ناچیزی مثل شغل و آینده، به چشمانم بسیار بزرگ جلوه مینمود، تا این که این وضعیت امانم را برید و به دکتر مراجعه کردم.
سرگذشت یک پنگوئن که در قطب جنوب به دنیا نیامد
دکتر پس از آزمایشهای مختلف گفت که از دست او کاری بر نمیآید و مرا به یکی از صندلی دوستان شهرم ارجاع داد.
کارم شده بود رفتن به این اداره و آن اداره و در به در دنبال توضیحی برای مشکلم بودم.
چند روزی که گذشت متوجه شدم به این سادگیها نمیتوان آن شخص را دید، برای همین جلوی در ورود و خروج پارکینگ کشیک میدادم تا بلکه آنجا فرصتی دست بدهد و البته فرصت به من دست داد و من هم دستان فرصت را دو دستی گرفتم و خودم را توی دست و بال آن شخص جا کردم و آن قدر کنه بازی در آوردم تا طرف برای اینکه بروم و دست از سرش بر دارم پذیرفت تا جلسه مهمی که داشت را چند دقیقهای به خاطر من به تاخیر بیاندازد.
بالاخره این صندلی دوستان خدوم تمام تلاشهای شبانهروزیشان را برای ما انجام میدهند.
راز دلم را گفتم و اینو جواب شنفتم: سندروم آلیس در سرزمین عجایب.
اصلا مگر میشود؟ هر چقدر اصرار کردم که اسم من آلیس نیست نپذیرفت و رفت.
اصلا چرا آلیس در سرزمین عجایب؟ چرا اصغر لب دریا نه؟ این چه بخت و اقبالی است که من دارم؟
من باید یک پنگوئن امپراطور که نه، رعیت میشدم که در کودکی لای پر مادر پنگوئن و پدر پنگوئن بزرگ میشدم و بعد هم چشمم به اولین پنگوئن مادهای که میفتاد، دستش را میگرفتم و به محضر میبردم و بعد هم سالی یک بچه پنگوئن رعیت به دنیا میآوردیم که بعد از این که چندتایی از آنها را کوسهها و سرمای یخبندان از ما گرفت، باز هم یکی دوتاشان بمانند و بعد هم چشمشان به اولین پنگوئن مادهای که میافتاد، دستشان را میگرفتند و به همان محضری که ما رفتیم میبردند و بعد هم سالی یک نوه پنگوئن رعیت به دنیا میآورند و من و ماده پنگوئنم هم بعد از اینکه چندتایی از نوه پنگوئنهایمان را قضا و قدر از ما گرفت، دست در دست هم، در یک روز گرم تابستانی برای یک چرت بعد از غذا چشمانمان را با آرامش میبستیم و دیگر تمام.
سایر آثار نویسنده را بخوانید
پایان پیام
نویسنده: محمد شریفی
ایرانیها چه دغدغههایی دارند؟
اینجا را ببینید