گلونی

مروری بر کتاب جای خالی سلوچ اثر محمود دولت آبادی

مروری بر کتاب جای خالی سلوچ اثر محمود دولت آبادی

مروری بر کتاب جای خالی سلوچ اثر محمود دولت آبادی

مروری بر کتاب جای خالی سلوچ اثر محمود دولت آبادی

به گزارش گلونی در تاریخ ادبیات جهان چه بسیار نویسندگان و شاعران که در پس اسارت جسم‌شان در زندان، ذهن‌شان را آزاد گذاشته‌اند که تصویر بسازد و قصه ببافد و شعر بسراید. جای خالی سلوچ هم زاده سه سال زندان نویسنده‌اش است.

جای خالی سلوچ رمانی است رئالیستی از محمود دولت‌آبادی که بلافاصله پس از آزادی از زندان ساواک و طی ۷۰ روز نوشته‌ شده است.

داستان با رفتن نابهنگام سلوچ (پدر خانواده) و اولین روز تنهایی مرگان و توصیف درد و رنج او شروع می‌شود.

سلوچ که شغلش گچ‌کاری و مقنی‌گری است، به ناچار و به عنوان آخرین چاره برای فرار از نداری و شرمندگی چشم‌های غمگین فرزندانش و نیز مرگان؛ یک روز صبح، بی‌خبر می‌رود. هر چند مرگان انتظار این روز را داشت، اما می‌دانست که سلوچ تنها جسمش را برده و روحش را جا گذاشته است. مرگان صدای نفس‌های خسته و تنهای شوهرش را می‌شنید، همانطور که پیشتر صدای شکستنش را هم شنیده بود. در واقع حضور متافیزیکی سلوچ در همه جای داستان حس می‌شود.

مرگان، شخصیت محوری داستان، که همواره زندگی در کنار سلوچ را با سختی‌هایش اما به امید تکیه‌گاهی طی کرده بود، این بار باید خود به تنهایی تکیه‌گاه هاجر ۱۱ ساله و دو پسر نوجوانش، عباس و ابراو، بشود. تضادی عمیق میان شکنندگی و ظرافت زنانه و حس مسئولیت مادری او ایجاد شده است؛ تضادی ناآشنا برای مرگان، غیر قابل تحمل برای پسرهایش و البته هراس‌آور برای تنها دخترش.

گذران روزهای بدون سلوچ در آبادی‌ای نه چندان پر رونق و ثروتمند در سال‌های انقلاب سفید و اصلاحات ارضی که فقر مردم آن آبادی را دو چندان کرده است، با بیان شیوای راوی به دل می‌نشیند. طوری که با دردهای آن‌ها غمگین می‌شوی و برای رهایی از تنگناهای‌شان دست به دعا برمی‌داری.

همراه دردهای مرگان شدن با ادبیات روان و نافذ دولت‌آبادی چندان سخت نیست. آنجا که می‌گوید: «کجایی ای مرد؟‌ کجا بوده‌ای، ای مرد؟‌ کجایی ای سلوچ که آواز نامت درای قافله‌ایست در دور دست‌های کویر بریان نمک!

چگونه آب شدی و به زمین فرو شدی؛ چگونه باد و در باد شدی؟ تو دور شدی. گم شدی. کجایی ای مرد؟

کجا بوده‌ای ای مرد؟ دست و روی سوی تو دارم و پای در گرو ماندگان تو. دردی قدیمی در کشاکش کمرگاهم تیر می‌کشد. فغان درد را نمی‌شنوی سلوچ… در کمرگاهم!

مرگان کمر راست کرد و برخاست. یک بار دیگر باید به راه می‌افتاد. بار گذشته سنگین بود؛ چشم‌انداز آینده هم اما کششی داشت. مگر می‌شود در یک نقطه ماند؟ مگر می‌توان؟ تا کی و تا چند می‌توانی چون سگی کتک خورده درون لانه‌ات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ، جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست. در زندگانی را که گل نگرفته‌اند.»

مرگان مجبور می‌شود که دخترش را به عنوان هوو به خانه مردی میانسال بفرستد. عباس سر به راه نیست و شری بزرگ‌تر از سن و سالش دارد و در جریان افتادن در چاهی که دو افعی در آن سکونت دارند، به ناگاه تبدیل به مردی فرتوت و سالخورده می‌شود. ابراو پسر سر به راه مادر و کمک ‌دست او می‌ماند تا مرگان از این همه غصه و درد از پا نیفتد.

در انتهای داستان گویا سلوچ برمی‌گردد اما آنقدر سرنوشت مرگان و فرزندانش تحت تأثیر جای خالی سلوچ قرار گرفته است و رنج‌هایی که در ذهن و قلب‌شان حک شده، جایی برای گوارایی بازگشت سلوچ نمی‌گذارد. هر چند که در انتها نمی‌دانیم که آنکه بازگشته سلوچ است یا توهم او. انتهای داستان باز است و باید کمی با سرگردانی مرگان همراه شویم تا درکش کنیم.

دولت‌آبادی به عنوان یکی از بزرگ‌ترین داستان‌نویسان اقلیمی اهل سبزوار، در این رمان، جغرافیای طبیعی سبزوار و روستاها و قصبات اطراف آن را خوب توصیف کرده است. آنجا که می‌‌نویسد: «سرما تا بود سرما بود. سرمای خشک و پی‌دار. حالا ناگهان برف. امشب برف افتاده بود. برف سنگین.»

یا در جای دیگر می‌گوید: «کجا داری می‌روی. زمین یخ‌زده را که نمی‌شود شیار کرد. بگذار چشم خورشید وا بشود اقلا.»

دولت‌آبادی از خشکی و بی‌آبی آن ناحیه هم می‌گوید و از گرمای سوزان و قنات‌هایی که هر روز خشک‌تر می‌شوند.

نویسنده در کتاب جای خالی سلوچ از فرهنگ و زبان مردمان آبادی‌های اطراف سبزوار غافل نیست و در جای‌جای داستان از زبان محلی آن ناحیه استفاده می‌کند؛ «پشت به باد در علقر (گودی میان دو بام)، نشست و خود را جمع کرد.» یا «بگو آن انبر دسته کوتاه را از پرخو (بخشی از خانه)، بردار و بده.»

 روبرت صافاریان در نقد مفصلی که به کتاب جای خالی سلوچ پرداخته است را این‌گونه شروع می‌کند که «چقدر بدند اهالی روستای زمینج، ساکنان رمان جای خالی سلوچ. همه‌شان. از دم. آدم‌های بدی که اما باهاشان همدلی می‌کنیم. دل‌مان برای‌شان می‌سوزد و نگران‌شان می‌شویم. و این موفقیت بزرگ محمود دولت‌آبادی است. خلق روستا و شرایطی که در آن بدی و خبث طینت آدم‌ها امری عادی و طبیعی و همگانی و به همین سبب انسانی است. البته بعید است نیت آگاهانه‌ دولت‌آبادی به هنگام نوشتن جای خالی سلوچ این بوده باشد، اما این اتفاقی است که افتاده است.»

 صافاریان در جای دیگر می‌گوید که «به نظر من در سراسر رمان تناقضی وجود دارد بین دو باور: یکی این باور که زندگی مدرن آمده تا همه چیز را نابود کند و دیگری باوری عمیق‌تر و آن اینکه مشکل آدم‌ها و بدی آن‌ها یک امری وجودی است یا دست کم امری ریشه‌دار ناشی از فقر و سنت. این دو ناهمخوان‌اند اما این ناهمخوانی در سراسر تفکر روشنفکر دورانی ریشه دارد که دولت‌آبادی این کتاب را نوشته است.»

دولت‌آبادی درباره این رمانش که در کنار کلیدر از مشهورترین کارهای او هستند، می‌گوید: «جای خالی سلوچ در نیمه کلیدر نوشته شده و در عین حال به نظر می‌رسد که جای خالی سلوچ پلی است بین کلیدر و کارهای قبلی.»

این رمان پر است از تصویر. تصویر درد و رنج یک زن که به ناگهان تنها شده است. قصه زن رمان را خوب می‌شود فهمید. قسمت‌های دردناک و تلخ رمان بسیار آدم را به فکر فرو می‌برد. اصولا کتابی که آدم را به فکر فرو نبرد ارزش این را ندارد که چندین بار خوانده شود‌. اما جای خالی سلوچ را می‌شود بارها خواند.

تکه‌هایی از کتاب جای خالی سلوچ:

– دنیا را بگذار آب ببرد. وقتی تو در توفان گرفتار می‌آیی، چه خیال که تو دکمه  یقه‌ات را بسته باشی یا که نبسته باشی.

چه خیالی که خاک در چشمانت خانه کند یا نکند. چه خیالی؟! تو در توفان گرفتار آمده‌ای، می‌خواهی که گلویت خشک نشود؟!

– گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می‌جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده.

شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گل آلوده تو که دیواری را سفید می‌کنند.

عشق، خود مرگان است؛ پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق می‌جنباند و گاه به درد در چاهیت فرو می‌کشد.

– گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست.

پیدا نیست و حس می‌شود. می‌شوراند. منقلب می‌کند. به رقص و شلنگ‌اندازی وا‌می‌دارد. می‌گریاند. می‌چزاند. می‌کوباند و می‌دواند. دیوانه به صحرا!

این کتاب را می‌توانید در فیدیبو آنلاین بخوانید و یا از این لینک به صورت فیزیکی تهیه کنید.

معرفی سایر کتاب‌ها را اینجا بخوانید

پایان پیام

نویسنده: سمیه باقری حسن کیاده

ایرانی‌ها چه دغدغه‌هایی دارند؟
اینجا را ببینید

خروج از نسخه موبایل