سالار عقیلی در نمایشگاه گردشگری
صبح زود یک امانتی بردم رادیو دادم دست یکی از دوستان. از کلانای سر پارک وی یک قهوه گرفتم و راه افتادم به سمت نمایشگاه گردشگری. از راهی میروم که آن سالها میرفتیم. آن زمان نمایشگاه آن قدر شلوغ میشد که ملت از لابهلای درختان کنار بزرگراه راهی به سمت ورودی غربی باز کرده بودند. هنوز هم برخی از این مسیر میروند. چمران قفل است و زیرنگاه سنگین آدمهای توی یک اتوبوس که در ترافیک لعنتی صبح تهران گیر کردهاند میخزم توی درختها و حس میکنم این خزیدن ناگهانی خواب را از چشم برخیشان پراند.
آرامآرام و قهوهخوران وارد نمایشگاه میشوم. ساعت هفت و پنجاه دقیقه است و جز یک نگهبان هیچ مامور یا مسئولی نیست.
نمایشگاه را مثل کف دست بلدم. اینجا هم غرفهداری کردهام و هم سالها پای ثابت نمایشگاههایش بودهام. حالا ساعت هشت صبح است و فضا خلوت و ساکت. ماشینهای برقی در انتظار آدمها. آدمی اما نیست. بیشتر از در جنوبی وارد میشوند که اغلب غرفهداران هستند و لخلخ کنان تو میآیند. انگار که دادگاه متهمشان کرده باشد به چهار روز حضور در هفدهمین نمایشگاه گردشگری و صنایع وابسته تهران. گوشهای مینشینم و صبحانه میخورم. بعد وارد سالن ۳۱b میشوم. برخی هنوز دارند کف غرفه را جارو میکنند و یک غرفه هنوز لامپ ندارد.
بیرون میآیم. چند عکس از توچال کمبرف میگیرم و قدم میزنم تا حوالی ساعت نه. حالا آدمهای بیشتری لخلخکنان وارد شدهاند و کمکم سروصدا هم به گوش میرسد و از دور صدای «ایران اگر دل تو را شکستند» هم به گوش میرسد. برخی تازه آمدهاند جلوی سالن خلیج فارس دارند یک سکو درست میکنند برای افتتاح!
اندکاندک ماشینهای سفارتخانهها هم از راه میرسند. چند کارگر مشغول گلکاری سکو هستند و یک نفر دارد بلندگو را درست میکند. صدای سالار عقیلی همه نمایشگاه را پر کرده است. هر جا میروی یکی میخواند «ایران، فدای اشک و خنده تو». میمانم ببینم سوژهای دستم را میگیرد یا نه. سالار میخواند: «چه عاشقانِ بینشانی؛ که پای دردِ تو، نشستند… که پای دردِ تو، نشستند». تصنیف تمام میشود و دوباره از سر ضرب شروع میشود که «ایران؛ فدایِ اشک وُ خنده تو… دلِ پر وُ تپنده تو». کاملا مشخص است در فلش صدابردار افتتاحیه فقط همین یک تصنیف هست.
خبری نیست و سالار دارد مغزم را میجود. حالا فرصت دارم که یک دور کامل بزنم تا نمایشگاه دستم بیاید. از سالنهای دومین نمایشگاه بیناللملی رستوران، فستفود، کترینگ و صنایع و تجهیزات وابسته شروع میکنم و وقتی «کلام شد؛ گلوله باران! به خون کشیده شد، خیابان» به نمایشگاه گردشگری میرسم.
از میان غرفهها غرفه قلعه ایزدخواست، کمپر رضایی، گروه موتورسواران اندونچر، گروه گوگرین و طراحی دکور آژانس علاالدین چشمم را میگیرد. از دکور هخامنشی آژانس علاالدین عکس میگیرم. برای اطمینان به دکتر کشیری پیام میدهم و یکی دو نکته را چک میکنم. بعد عکس را منتشر و به مسئول غرفه نشان میدهم و حسابی تشکر میکنم و او هم حسابی کیف میکند.
تا ساعت یازده صبح با مسئولان و غرفهداران این مجموعهها گفتوگو میکنم و بعد میروم غرفه انتشارات ایرانشناسی پیش دوستانم. میروم آنجا بلکه کمی با اهالی کتاب گپ بزنم و حالم خوب بشود. همین طور میشود. دوستان روزنامهنگار را میبینم و مردم مشتاق مطالعه. تا حدود یک و نیم میمانم.
در راه برگشت تلگرام را باز میکنم و میبینم گروهی از دوستان «ابرسین» هم امروز آنجا بودهاند و عجیب است که همدیگر را ندیدهایم. اما عجیب هم نیست شاید. دوستان برای دیدن غرفههای استانها وقت گذاشته بودند اما من اصلا وارد آن دکور مسخره استان تهران نشدم. البته شهرفرنگ خوب است اما برای دکور ایده نیست. همان طور که ساختن دکور ارگ بم خوب است اما ایده نیست و خلاقیت ندارد.
صبح یک دور زدم و فقط آنجا که سمنانیها تاکسیدرمی برخی گونههای حیاتوحش را آورده بودند جذاب بود اما مگر سالهای پیش نیاورده بودند؟ البته که دوستانم دلایل خوبی برای حضور در این سالها داشتند که مهمترینشان دیدار یاران و دوستان بود، اما من دیگر آن آدم سالهای پیش نیستم و بوی تکراری که از این غرفهها به مشامم میرسد آزاردهنده است.
غرفههای استانها مرداب است. گاهی دکور تغییر میکند اما آدمها همان کارمندان خسته هر ساله و راهنمایان همان راهنمایان شاکی هر سالهاند. ایدهها هم همانها هستند. غرفه قشم صدف و مرجان و ستارهدریایی میفروشد و برخی غرفهها چادر عشایری زدهاند و لباس بومی پوشیدهاند. مثل غرفههای آژانسهاش مسافرتی که همه کتوشلوار و کراوات دارند و خانمها لباسهای یک دست و آرایش غلیظ. همه چیز نمایشی و نمایشگاهی است.
در زیر پوست نمایشگاه، در همان سالنهایی که ادارهکلها هستند پشتیبانهای نمایشگاه هم هستند. پتروشیمیها، پالایشگاهها، ذوبآهنها، ماشینسازیها، سیمانسازیها، معدنداران و… جمع همه آلودهکنندگان و مخربان طبیعت ایران جمع است.
یکی حامی یک اداره کل شده است برای ساخت دکور، یکی حامی چاپ بروشور و دیگری حامی مسابقهای برای بازدیدکنندگان. جک قضیه اینجاست که بروشور حمایت از جنگلهای یک استان را کارخانه سیمان همان استان پشتیبانی کرده است. سبزشویی در حد اعلا که زیر صدای سرنا و ضربات دهل و رقصهای محلی پنهان میشود.
حالا حوالی ساعت دو به بغضِ خفته دماوند؛ از شیب بین کاجها پایین میآیم و پا را میگذارم روی بلوک سیمانی و میپرم توی پیادهرو کنار بزرگراه تا از دست جویدنهای سالار رها شوم. دو دختر از روبرو میآیند و قدمهایشان آهسته میشود. از کنارشان که میگذرم کمی عقب میکشند تا من رد بشوم. فکر میکنم آن یکی به این یکی میگوید: معتاد بود؟ و این یکی میگوید: به قیافهاش که نمیخورد. و آن یکی پاسخ میدهد: مگه به قیافهاس؟
پایان پیام
گزارشگر: رضا ساکی