خانه » امروز در گلونی » شما را نمی‌دانم اما من که نمی‌‌دانستم می‌شود چیزی ندانست و پول درآورد
شما را نمی‌دانم اما من که نمی‌‌دانستم می‌شود چیزی ندانست و پول درآورد

شما را نمی‌دانم اما من که نمی‌‌دانستم می‌شود چیزی ندانست و پول درآورد

شما را نمی‌دانم اما من که نمی‌‌دانستم می‌شود چیزی ندانست و پول درآورد

به بهانه‌­‌ی شروع پاییز یاد دوران مدرسه افتادم­، یادم می­­‌آید کلاس اول که می­‌رفتم کاسه‌­ی وای چه کنم به دست گرفته بودم، من چیزی نمی‌دانم چطور می‌خواهم به مدرسه بروم؟! خانواده گفتند: «نگران نباش همه­ مثل تو هستند و تو اصلا به مدرسه می‌روی که خواندن و نوشتن یاد بگیری.»

می‌شود چیزی ندانست و پول درآورد

روز اول مدرسه دیدم نزدیک به بیست نفر دیگر هم در کلاس هستند که اوضاع‌شان از من خراب‌­‌تر است و حتی لحظه‌­ای فکرشان درگیر این نشده که چیزی بلد نیستند. چند دقیقه­‌ای گذشت که یک نفر آمد تا به ما خواندن و نوشتن یاد بدهد و ما تا دوازده سال بی­‌وقفه هر روز صبح به مدرسه رفتیم و یک نفر آمد و به ما خواندن و نوشتن یاد داد­؛ خلاصه نمی­‌دانم به قول معروف خانواده‌­ام لفظ آمده بودند یا مدرسه رفتن این شکلی بود که من هر روز و هر سال تنها سواد خواندن و نوشتن بیشتری یاد می­‌گرفتم و نمی‌‌دانم چرا فقط هر چند سال یکبار اسمش تغییر می­‌کرد؛ مثلا پایان دوران راهنمایی سیکل بودم و آخر دبیرستان موفق به کسب مدرک دیپلم خواندن و نوشتن شدم.

چند سالی از سنم که گذشت، یعنی روزهایی که حداقل لیسانس را گرفته بودم، وارد مرحلهی جدیدی شده‌ام که ثمره‌ چند سال تحصیل را با یک کار خوب (ترجیحا دولتی که بیمه هم داشته باشد) بچینم. من هم که از بدو کودکی بیمه‌­ دعای خیر مادر بودم و خودش از خدا خواسته بود تا پارتی بچه‌­هایش شود، در یک پارتی بازی از سوی خدا وارد سازمانی با بیمه‌ خوب، شدم.

قبل از رفتن به آنجا باز کاسه به دست نشستم به زار زار گریه کردن که من چیزی نمی­‌دانم و چطور باید کار کنم­؟ خانواده هم که خدا خیرشان بدهد فارغ از اینکه ده شاهی کف کاسه بیندازند، طبق معمول گفتند: «پاشو خودت را لوس نکن، آنجا یاد می­‌گیری».

وارد محیط کار که شدم، چند ده نفری نشسته بودند، خداروشکر همچون دوران مدرسه آن‌­ها هم مثل من چیزی نمی­‌دانستند و بعد از سال‌­ها حتی یکبار هم ذهنشان درگیر این نشده بود که چیزی نمی­‌دانند­.

چند ساعتی گذشت که دیدم اینجا فرقی با مدرسه دارد آن هم این است که کسی نمی‌آید تا چیزی به ما یاد بدهد، جمعی از افراد با سابقه­‌های مختلف کنار هم نشسته بودیم که چیزی نمی­‌دانستیم و قرار هم نبود بدانیم؛ اما باز هم هر چند سال که می­‌گذشت یک عنوان می­‌گرفتیم؛ مثلا یکی کارشناس می­‌شد و دیگری مدیر.

پایان پیام

نویسنده: فاطمه زهدی

اشتراک در
اطلاع از
0 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به بالا بروید