وقتی شهاب‌ها آسمان شب را روشن می‌کنند

آسمان روشن شب

ساعت پنج صبح است. مهر تازه‌ای از افق سر زده و خطای دیگری از ما!

دیوانه‌ایم که در این مرداد جهنمی راهی کویر می‌شویم. هی می‌رویم و هی نمی‌رسیم در گرمایی که جاده‌ها را حتی منبسط کرده‌است. یک…دو…هفت…نه… سراب‌ها را می‌شمارم. چشم دوخته‌ام به زمین. تمرین می‌کنم برای خیره شدن به آسمان. می‌روم که بارش شهابی برساوشی را ببینم. لب‌های خشکم را تر می‌کنم. راهنمای ما توصیه کرده‌ که زیاد آب بنوشیم تا گرما ما را نزند. زیر یوغ آفتاب هرچه مایعات می‌خورم انگار کم است. بدنم نم پس نمی‌دهد. تشنه‌تر می‌شود هی، مثل ذات کویر.

خورشید ظهرگاه جان ماشین را حتی می‌گیرد. به هن و هن افتاده و زور می‌زند. ولی مرکب باوفایی‌ست و ما را می‌رساند به بیراهه، اقامت‌گاهی در روستای مصر. مثل خانه‌های دورساز قدیمی‌ست با حوضی خالی میان حیاط، درهای چوبی و پنجره‌هایی با شیشه‌های رنگارنگ. در دکور و چینش اسباب اصالت هست و جوری نظافت را رعایت کرده‌اند که راه بر هر گله‌ای از سمت مسافران بسته‌ بماند. چند نفر را از سفرهای قبلی می‌شناسم. چشم دلم به دیدنشان روشن می‌شود. همه عرق می‌ریزند و با لپ‌های گل انداخته به هم لبخند می‌زنند. دور هم آب دوغ خیار می‌خوریم و یک ساعتی استراحت می‌کنیم.

وقتی شهاب‌ها آسمان شب را روشن می‌کنند

عصر که می‌رسد دوباره عازم کویر می‌شویم. اطراق می‌کنیم و آماده نشسته‌ایم تا باران شهاب ببارد. هر که هر شهابی می‌بیند با صدای بلند می‌شمارد. با گذر بعضی شهاب‌ها جیغ می‌کشیم. زیادی روشن‌اند. عادت نداریم به روشنی. تعجب می‌کنیم. دنباله بعضی شهاب‌ها رنگ دارد، مثل لباس مهمانی. سبز یا نارنجی‌ست. ضیافت ستاره و شهاب برپاست. نور آدم را مست می‌کند، همه مهربان و شوخ می‌شوند اما از نیمه شب به بعد یکی یکی همسفران خاموش می‌شوند. خسته راه‌اند و داغ دیده آفتاب. من و چند تن دیگر تا سحر بیدار مانده‌ایم. دلش را ندارم که بخوابم. حیفم می‌آید. شب اول سیصد و بیست و هشت شهاب می‌بینیم. شب دوم سیصد و پنجاه و سه و بالاتر از آن آذرگوی درخشانی را نظاره می‌کنم با سری سبز و دنباله نارنجی. پروانه‌ها در قلبم وول می‌خورند. فریاد می‌کشیم. ذوق می‌کنیم. بالا و پایین می‌پریم. حوالی سه بامداد است و ما همه بیداریم.

 

وقتی شهاب‌ها آسمان شب را روشن می‌کنند
وقتی شهاب‌ها آسمان شب را روشن می‌کنند

آذرگوی دیگری هم می‌گذرد. اما پشت به او ایستاده‌ام و در میدان دیدم نیست. از هاله نورش در آسمان و هلهله جمع فهمیدمش. می‌خواهم افسوس بخورم و بنالم از شانس، که می‌گویند به پای قبلی نمی‌رسید. نفس راحتی می‌کشم. سرم بالاست. اصل کاری را دیده‌ام. وقت وداع می‌رسد. دلم برای کویر تنگ می‌شود، برای آسمان شب، برای دوستان تازه‌ام. بازگشتن همیشه دشوارتر است، آن هم از نور به تاریکی.

پایان پیام

گزارشگر: نیکو خوش‌خبر

صعود به قله آسمان کوه؛ گزارش برنامه را بخوانید

کد خبر : 285248 ساعت خبر : 1:36 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=285248
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
چیدمان
اولین نظرات آخرین نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات