انگار درون من هم جنگ شد
به گزارش گلونی روزگار مدرن، همهمان را به جایی رسانده که گاهی به جای با آرامش بیدار شدن، گوشی موبایل را پیدا میکنیم و از خواب بیدار میشویم.
پیام نرجس، مرا به خنده واداشت.
«رضا، طوفان نبود، بمب بود!»
گه گداری در ایران، مردم از صدای تیراندازی یا انفجار، به خاطر اتفاقات لاپوشانی شده زیاد در ایران، که مصداق کاه است، کوه میسازند.
نرجس را هم به همین خیال جدی نمیگیرم.
پلهها را پایین میروم تا آبی به سر و صورت بزنم و سریعا راه بیفتم سمت اداره. از سارا خداحافظی میکنم، و با خنده پیام نرجس را برایش تعریف میکنم.
شب گذشته، به خاطر هشدار طوفان تهران، برایش نوشتهام که مراقب باشند.
سارا جدی میگیرد!
میگویم خبری نیست.
راه میفتم فورا به سمت کار و پشت چراغ قرمز، به خاطر ذرهای دلشوره، تلگرام را چک میکنم. آخرین پیام یکی از کانالها را میبینم. «شهادت سپهبد باقری!»
چشمانم گرد میشود. میشناسمش، برادر حسن باقری معروف!
اما چرا؟
«حمله اسراییل به تبریز»
چه خبر است؟
یعنی واقعا زد؟
دستپاچه میشوم. نمیدانم سرکار بروم یا خودم را جمع کنم. سریعا زنگ میزنم به سارا، صدای نگران، حمله اسراییل به ایران و…
دیگر هیچ صدایی نمیشنوم.
تا چند دقیقه شوک هستم و فقط با غریزه و عادت ماشین را حرکت میدهم. دلم میخواهد ماشین را به جایی بکوبم و راحت شوم.
واقعا ماشین جلویی چه میداند من چه میکشم؟
ماشین پشتی اگر جرات دارد، بوق بزند تا حالش را جا بیاورم.
چه خبر است؟
من چرا اینطور دست و پایم میلرزد؟
انگار درون من هم جنگ شد.
پایان پیام
نویسنده: میررضا نگهبان الوار
بیشتر بخوانیم: چگونه با آرامش تجمل گرایی پسرمان را مدیریت کنیم