سیب خنده آن هم با طعم گس خون
این یادداشت شامل یک روایت است که شاید برای همه مناسب نباشد، ولی برای من که در سنین کودکی دچار یک اتفاق شگرف شدهام، بسیار آموزنده بود.
به گزارش گلونی، اگر متولد دهه ۷۰ خورشیدی باشید، قطعاً تیتراژ آن برنامه معروف سیب خنده را به یاد دارید. تصویری از یک درخت سیب که در کنار آن یک نردبان است و یک پسربچه با کلی ذوق و شوق که از روی نردبان بالا میرود تا سیبی بچیند. بله! این همان برنامهای بود که در ذهن ما به عنوان سیب خنده با یک ترانه زیبا حک شده است.
سیب خنده یک مجموعه تلویزیونی بود که در سال ۱۳۷۶ پخش شد. کارگردانی این برنامه را رضا عطاران و شیرین جاهد بر عهده داشتند و نویسندگان آن هم شامل رضا عطاران، شیرین جاهد، شیما بحرینی و مجید صالحی بودند. این مجموعه تلویزیونی در ۳۵ قسمت از گروه نوجوان شبکه یک پخش شد و همانطور که از اسمش پیداست، حاوی لحظات شیرین و خندهداری بود که کام کودکان و نوجوانان را شیرین میکرد؛ البته تا قبل از آن ظهر تابستان.
اینک قصد من از نوشتن این یادداشت نه مرور برنامه سیب خنده است، نه نقدش. بلکه میخواهم شما را با قسمتی از زندگیام آشنا کنم که به نظر میرسد بهتر است از آن درس عبرت بگیرید و برای کودکان خود نیز این یادداشت را بخوانید تا آینه عبرت که بنده باشم را تمام قد نظاره کنند. پس قبل از آنکه ادامه مطلب را بخوانید، یک توصیه جدی به شما دارم:
هرگز این اتفاق را تکرار نکنید!
مصدوم آماده است!
در یکی از قسمتهای این مجموعه، بازیگری نقش یک پزشک را بازی میکرد که برای بیهوش کردن بیمارانش از ابزارهای غیر پزشکی مثل پتک و چکش استفاده میکرد. بله، درست خواندید، البته میدانید منظورم پتک و چکش پلاستیکی بود. درست همان منظوری که من آن زمان متوجه نشده بودم. ماجرا اصلی داستان هم درست بعد از بیهوش شدن بیمار رخ میداد که پزشک با افتخار میگفت: «مصدوم آماده است!» و بعد هم به ادامه کار پزشکیاش میپرداخت.
خب من که آن موقع هنوز خیلی کوچیک بودم و آنطور که باید و شاید از زندگی سر در نمیآوردم، تصمیم گرفتم یک پزشک حاذق بشوم و در حیاط خانه عملیات امداد و نجات را پیاده کنم. این ایده ناب هم بعد از دیدن آن قسمت از سیب خنده به ذهنم کوچکم رسید.
من، کودک سه ساله بیتجربه و بیگناه، به دنبال آن پزشک الهام بخش که از تلویزیون پخش میشد، آهسته به آشپزخانه رفتم و یک شی فلزی سنگین را پیدا کردم. که در واقع گوشتکوب بود، اما در آن لحظه به چشم من یک ابزار پزشکی حرفهای بود. من که دیگر قدمهایم آهسته نبود دوان دوان به حیاط رفتم، درست جایی که برادر هشت سالهام با دوچرخه قرمز رنگاش مشغول بازی بود و در سر رویای خوش کودکی را که در خواب میدید حال در بیداری نظاره میکرد.
من با چشمانم که مانند دو تیله مشکی بود حرکات او را زیرنظر گرفتم و منتظر زمان موعود بودم. بهیکباره برادرم را دیدم که با خوشحالی دور میزد و میخندید و من هم درست در اوج خنده او با قدرت تمام، همانطور که در تلویزیون دیدم، گوشتکوب را بر سرش زدم و گفتم: «مصدوم آماده است!»
از آن به بعد، با صدای جیغ و فریاد مادرم که هم نمیتوانست گفتن جمله مصدوم آماده است،مرا متوقف کند نه به برادر سر شکستهام رسیدگی کند، کم کم فهمیدم که این «مصدوم آماده» خیلی بیشتر از آنچه که تصور میکردم، واقعاً آماده بود! مصدوم بهصورت کاملا واقعی آماده رفتن به بیمارستان شد تا پزشکان واقعی به داد سر شکسته او برسند.
بله، من سر برادرم را شکاندم، آن هم با دستان کوچکم! و برادرم را هم مصدوم کردم. سیب خنده در آن بعدازظهر بیشتر از آن که خندهدار باشد طعم گس خون میداد، آن هم برای یک پسربچه که راهی بیمارستان شده بود.
خلاصه آنکه هنوز جای زخم آن بعدازظهر گرم تابستان روی پیشانی برادرم هست و من نیز هرگز پزشک نشدم، بلکه نویسندهایی شدم تا روزی این داستان را برای شما بنویسم تا شاید شما هم مثل من یاد بگیرید که همیشه به چیزهایی که در تلویزیون میبینید را باور نکنید و تحت تأثیرش قرار نگیرید.
در نهایت باید به برادرم بگویم درست است من را بخشیدهایی، اما باور کن، من تحت تاثیر سیب خنده بودم و واقعاً نمیخواستم اینطوری بشود!
پایان پیام
نویسنده: زهره درگاهی