مامان علیه آپارتمان نشینی مدرن قیام می‌کند

مامان علیه آپارتمان نشینی مدرن قیام می‌کند

مامان علیه آپارتمان نشینی مدرن قیام می‌کند

در ‌روستا بزرگ شده بودم، در خانه‌ای که دیوار حیاطش بازارچه خصوصی بود و نقش اقتصادی مهمی در خانواده داشت. دیوار حیاط تا کمر زن همسایه بود و گه‌گاه با اجازه‌ای که از قبل برای همیشه صادر شده بود سرش را بالا می‌آورد و محصولات باغ‌شان را با مادرم معاوضه کالا‌به‌کلا می‌کرد. 

پس از سال‌های طولانی و به پیشنهاد و تصمیم نهایی فرزند آخر خانواده معاوضه کالابه‌کالای دیوار به دیوار منسوخ و همچون پیشرفت تمدن بشری، خرید از بازارچه تره‌بار جایگزین آن شد.

در نتیجه با مهاجرت به شهر، رویارویی با فرهنگ محله شهری آغاز گردید.

در روز جابه‌جایی اسباب و اثابیه مادرم از اول صبح تا پاسی از شب و حتی چند روز پس از آن منتظر خوشامدگویی همسایه‌ها به‌منظور باز کردن باب آشنایی بود؛ اما یک‌ماه گذشت و ما به‌ جز چند تذکر بر در و دیوار خانه برای رعایت اصول آپارتمان‌نشینی آثاری از همسایه‌ها ندیدیم.

یک روز روی یک برگه می‌نوشتند: «در پارکینگ را آهسته ببندید»، روز دیگر «در راه‌پله آهسته صحبت کنید»، فردا آن «در ورودی را آهسته ببندید» و یک روز «مراقب روغن‌ریزی خودرو خود باشید».

ما منتظر بودیم در روزهای آینده شاهد تذکرات ناقض حیات باشیم که مادرم از در سیاست وارد شد و به‌بهانه شب جمعه و خیرات اموات حلوایی بار گذاشت و یک‌به‌یک دم در‌ خانه‌شان سر صحبت را باز کرد و از آن روز ما کم‌کم همسایه‌ها را در مسیر رفت و آمد خود می‌دیدیم.

ما هنوز از برقراری ارتباط با همسایه و حال و هوای تازه ساختمان خوشحال بودیم که ایام حج رسید و مامان در مسیر مسجد روی دیوار چند خانه بنر بازگشت حجاج دیده‌ بود. متعجب به خانه آمد و گفت: «توی کوچه‌مون چندتا حاجی داریم؛ اما کسی دم در خانه‌اش آب و جارو نکرده!»

انگار مادرم آمده بود تا محله و آداب و رسوم‌شان را تغییر دهد؛ البته آداب و‌ رسومی هم نبود، همه سرشان در زندگی خودشان بود و اصلا با همسایه‌های ساختمان خود کاری نداشتند چه برسد به اهالی محله.

اینکه زیادی سرت در لاک خودت باشد هم در خصلت همسایگی نمی‌گنجد، پس مادرم گوش به زنگ (البته چشم به آیفون) مراقب زمان رسیدن حاجی‌های محله بود و به محض پیدا شدن سر و‌‌ کله‌شان در پیچ کوچه، منقل و اسفند به دست خود را به در ورودی ساختمان می‌رساند و وقتی نزدیک می‌شدند، شبیه به معجزه‌ای ظاهر می‌شد.

آنقدر سعی و تلاش کرد تا توانست محبت همسایه‌ها را جلب کند و چند دوست برای مسیر خانه به مسجد پیدا کرد و داستا‌ن‌ زندگی‌شان را هم گاهی با ذوق و شوق برای ما می‌گوید؛ اما هنوز آخر حرف‌هایش اضافه می‌کند: «ولی اینجا یِی نِفر نیس بشینیم قرمه‌سبزی پاک کنیم.»

پایان پیام

نویسنده: فاطمه زهدی

بیشتر بخوانید: رسانه مخاطره ای مدرن

اشتراک در
اطلاع از
0 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به بالا بروید