سفید با رگه های قرمز؛ در انتهای شب سریال مهمی است
گلونی، انوشه میرمجلسی:
از قسمت اول سریال در انتهای شب همه چیز آنقدر روی روال زندگی معمولی بود که گاهی گمان میکردیم در حال تماشای بخشی از خاطرات یک دوست یا آشناییم. قصه آشنا بود اما تکراری نشد. درست آن لحظاتی که نزدیک بود در دام کلیشه بیفتد، با یک قاب، یک دیالوگ، یک زاویه دید جدید و… که قلاب عاطفی محکمی داشت؛ نگهمان میداشت برای تماشا و تحسین.
نگاه آیدا پناهنده در فیلمهای قبلیاش، ناهید، اسرافیل، تیتی به خوبی نشان داد که میتوان به جزئیات توجه کرد اما در دام کلیشههای مرسوم نلغزید. میشود قصههای ساده را به بهترین و لطیفترین شکل تعریف کرد و اسیر کلیشه و لودگی نشد. آیدا پناهنده در همه آثارش ردپای عشق را دنبال کرده است. عشقهای سوزناک سینمایی گاهی آنقدر دور از دسترس مخاطباند که ذرهای همدلی ایجاد نمیکند یا اگر دلت همراه شود، مدام با خودت تکرار میکنی که «اینا همش تو فیلمهاست».
اما در آثار آیدا پناهنده عشقهای قدیمی رنگ اصالت دارند و قدمتشان ارزشمند است. درست مثل تابلوی قدیمی بنکدار که از پس فراز و فرودهای بسیار همچنان قدر میبیند. و این چرخش مهمی است که مدیر زواید شهری، سر آخر خودش زوائد شهری را به خانه ببرد و روی بوم بگذارد.
«در انتهای شب» سرراست و مستقیم از همان قسمت اول تکلیفمان را روشن کرد. در این سریال خبری از خانههای آنچنانی و سینمایی نیست. قصه ما جایی آغاز می شود که انتظارش را نداریم. برجهای یکشکل مسکن مهر پردیس این بار شبیه آدمهای یکشکلیاند که هر روز سر ساعت مشخص سوال سرویس اداره میشوند. خوابآلود، خسته و کمی کلافه. برجها هویتی منفرد ندارند. پنجرهها، آدمهای پشت آن و زندگیهای شکل گرفته در آن همگی از یک الگوی مشخص پیروی میکند. درست مانند زندگی ماهی و بهنام. اما حتی همین خانههای یکشکل، قصههای شبیه هم ندارند. در یکی هنرمندی پوست میاندازد و از نو به خویش بازمیگردد و در خانهای زالو پرورش میدهند. همه چیز مثل زندگی درهم است. حتی عشق ساده ثریا هم که از دل یک الگوی ثابت بیرون آمده، تعریف تازهای میگیرد. رختخوابهای سفید و نور ملایم اتاق، دیگر نشانه وسوسه برانگیزی نیست و این هنر پناهنده است.
هر چه به پایان سریال نزدیک میشویم، رنگها، واژهها و احساسات تعریف دیگری پیدا میکنند. سفیدی موهای ماهی دیگر سفیدی همیشگی نیست. حتی اگر تاش قرمزی در میانههای سریال جایش را بگیرد، انگار میدانیم موقت است. ما ماهی را با همان چهره بیآلایش و موهای یکخط درمیان سفید و سیاهش میشناسیم. رنگها دیگر ما را فریب نمیدهد. همانگونه که مکثها و نگاههای بهنام از صحنه محضر و لحظات طلاق تا قسمت پایانی و تماشای دانههای سرگردان برف، زمین تا آسمان توفیر دارد. سرگردانی جایش را به سرگشتگی داده است. کلافگی از آلزایمر مادر جایش را به آسودگی و پذیرش داده است. درست مانند اعتراف ماهی و بهنام به نقصهایشان. یکی در گذشته سیر میکند و دیگری نگران آینده است.
در انتهای شب، روشنی روز انتظارمان را میکشد. درست مانند عشق ماهی و بهنام که از دل سیاهی، نرم نرمک به آسمان خاکستری پیش از برف میرسند. و برف مقدمه روشنی است. وقت خوبی برای عاشق شدن است…
پایان پیام
سریال آینه سیاه؛ انسان در چنگال تکنولوژی