سیدعلی میرفتاح درباره روزگار ابوالفضل زرویی نصرآباد نوشت
به گزارش پایگاه خبری گلونی؛ سیدعلی میرفتاح در روزنامه اعتماد شماره ۴۲۴۶ ۱۲ آذر ۹۷ یادداشتی درباره استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد یادداشتی نوشت.
یادداشت سیدعلی میرفتاح
شوخی میکردیم که کدام درازعمرتریم. میگفتم خدا تو را با این کت و شلوار و سبیل و وقار ساخته که مجلس ختم هر یک از رفقایت، دم در بایستی و به سلام و تسلیت مردم سر تکان دهی.
میگفتم، میخندیدم و میگفتم دو سال از من کوچکتری و مجبوری در مرثیهام مبالغه کنی و با مهر و کرگدن جملههای سوزناک بسازی و دل سنگ را آب کنی که «از نگاهش پیدا بود کرگدنها تنها سفر میکنند.» میخواندیم، مینوشتیم، گل میگفتیم و گل میشنفتیم، دنیا را دست میانداختیم، برای صغیر و کبیر مضمون کوک میکردیم، به همه چیز و همه کس، به خودمان، گاهی حتی به ترک دیوار میخندیدیم و ملامت میکشیدیم و خوش میبودیم و فرصت درویشی را که خدا نصیبمان کرده بود، قدر میدانستیم.
خدا منعممان کرده بود به درویشی و خرسندی. وضع مالی آن جمع کوچکی که در سایه دلنشین «ملا» گرد هم جمع شده بود حسابی خراب بود. به ابوالفضل میگفتیم ملا، به خاطر اسم مستعار ملانصرالدین در گلآقا. گاهی هم صداش میزدیم میرزا. مادر و پدرش میرزا صدایش میزدند که انصافا میرزایی برازندهاش بود. آن جمعی که گرد شمع میرزا حلقه زده بود آه در بساط نداشت. از دم از اسب افتاده بودیم و حفظ ظاهر میکردیم که از اصل نیفتیم. نوبت دنیا رسیده بود به جماعتی که لایتشخص هر من البر. قدر آدم حسابیها را نمیشناختند. هنوز هم نمیشناسند.
یک وقت فکر نکنید دارم برای آن جمع بیمثال پپسی باز میکنم تا به اعتبار آنها برای خودم اعتبارکی دست و پا میکنم، نه. من که عددی نبودم. هنوز هم نیستم. همین که کنار آدمحسابیها نفس میکشیدم، شاکر بودم که طلبم را از دنیا گرفتهام. کامی که ما از دنیا و مافیها میاستاندیم در آن ایام، به شوخی میگفتیم که خانواده سلطنتی پروس و نمسه نستاندهاند.
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
سیدعلی میرفتاح در ادامه نوشت: از ازل تا به ابد فرصت درویشان است و ما خدا را شکر این معنی را به تجربه دریافته بودیم. شاید باورش برای کسی که از روی ظاهر قضاوت میکند سخت باشد اما ما در حالی که پشه توی جیبمان سهقاپ میانداخت، جزو کامرواهای عالم بودیم و هستیم. یک کتاب از قفسه کتابها برمیداشتیم و شروع میکردیم به خواندن و لذت بردن و آموختن و شب را صبح کردن.
تجربه کنید تا بفهمید سعدیخوانی چقدر سر کیفتان میآورد. ابوالفضل مجموعهای از ذوق و دانایی و نکتهسنجی بود و هر بیت شعر یا هر جمله ادیبانهای که از بزرگی میخواندیم چنان حالی به حالی میشدیم که گویی پرده از رازهای عالم برداشتهایم. پای ما در خانه کوچکی در مرکز شهر شلوغ بود اما خیالاتمان در عرش اعلی سیر میکرد…
از نک و نال کردن و از سوختهکنی و دل دیگران را سوزاندن بدم میآید. اخلاقی نیست به اسم مرثیه و تکریم و برشمردن فضیلتهای رفیقان از دست رفتهمان، دیگران را ملامت کنم و…
با تحریک احساسات، حسابمان را با مسوولان قدرنشناس یا مسوولنماهای بیخبر از همهجا صاف کنیم. در اینکه قدر ابوالفضل زرویی را نشناختند، شکی نیست، اما قدر کدام شاعر و نقاش و نویسنده و نوازنده را شناختهاند که ابوالفضل دومیاش باشد؟ او از تبار همان بزگوارانی بود که در زمان حیات ظاهری بر صدر ننشستند و قدر ندیدند.
عالم فرهنگ
سیدعلی میرفتاح در ادامه نوشت: مولانا عبید هم اگر مدیحه نمیگفت از پس خرج و مخارج زندگی برنمیآمد. بیانصافند آنهایی که حافظ را بابت مدایحش ملامت میکنند. فکر میکنید اگر مدح فرخ و شاهشجاع و حاجیقوام را تنگ غزلیاتش نمیزد وظیفهاش میرسید که به مصرف گل و نبیذ برساند؟ دیدم و شنیدم که رفیقی در تکریم ابوالفضل برای مسوولان ناخنخشک خط و نشان کشیده که مردهخوری نکنند و خود را صاحبعزا جا نزنند.
این حرف البته که قابل تامل است و از مناسبات نه چندان خوشایند عالم فرهنگ خبر میدهد. اما خوب که نگاه کنید، میبینید که هنرمندان هوشیار در این امور متوقف نمیشوند و رنج و راحت خود را به عمرو و زید نسبت نمیدهند. اگرچه از بد حادثه در پیچ و خم معاش گرفتارند اما نوشتهها و گفتهها و فکرهایشان تختهبند تن نیستند و مثل باز و عقاب در اطلال بلند به پرواز درمیآیند.
اتفاقا ابوالفضل زرویی هم وقتی که دست به قلم میشد، ارتفاعی میگرفت که همه این مناسبات نکبتآور دنیا تا قوزک پایش هم بالا نمیآمد. من بیتهای زیادی را از او در حافظه دارم که گواهی میدهند او در مقام شاعری چیز دیگر و جای دیگر را میدیده.
بیا که گل بگیم و گل بشنفیم
میگفت، به همه آنها که با زمین و زمان دعوا دارند میگفت «ما هر دو شمع مرده از یک پفیم/ بیا که گل بگیم و گل بشنفیم.»
در همین شعر «تقدیم به بامعرفتهای عالم» ابیات مناجاتگونهای به چشم میخورند که بوی سخن عارفان روشنضمیر را میدهند: شب تو بیابون خدا بساط کن/ اونجا بشین با خودت اختلاط کن// دل که نلرزه جز یه مشت گل نیست/ دلی که توش غصه نباشه دل نیست… نصف شبی به کوه تکیه کردم/ نشستم و تا صبح گریه کردم// سجل و مدرک نمیخواد که گریه/ دستک و دنبک نمیخواد که گریه… ساعت الان حدود چار و نیمه/ غصه نخور خدا خودش کریمه…
ابوالفضل باسواد بود؛ صاحب قریحه بود؛ به معنی واقعی کلمه شاعر بود. چقدر سخت است برای رفیقت فعل ماضی استفاده کنی و همه هست را بود بنویسی. عنقریب رفقایی هم درباره ما فعل ماضی به کار میبرند. مرگ حق است و از آن گریزی نیست. لایمکنالفرار من حکومتک. به قول خود ابوالفضل کمیسیون مرگ میشه تشکیل/ درو میشن بزرگترای فامیل…
به دوریم از خلایق مثل ارواح
سیدعلی میرفتاح در ادامه نوشت: داشتم عرض میکردم که زرویی اهل فضل بود و در حضورش یاوه و حرف مفت راه نداشت. مینشستیم به خواندن و بحث کردن و گاهی که معاشران خوش بودند و اقبالمان بلند بود طبعش گل میانداخت؛ آب زلال چطور از دل زمین میجوشد و در کوه و کمر راه باز میکند؟ او هم شعر چون شربت عزبش را از ما دریغ نداشت. حتی نامههای دوستانه را به شعر مینوشت اگر سر حال بود:
به دوریم از خلایق مثل ارواح/ حقیر و بختیار و میرفتاح… از وقتی که رفیقی زنگ زد و با گریه خبر رفتن ابوالفضل را داد یک لحظه هم نیست که آن کلمات و خاطرات و خندهها از جلوی چشمم دور شوند. به قول سعیدی سیرجانی آشوب یادها. هر چه میبینم و هر چه میشنوم و هر چه به ضمیرم راه مییابد، گوشهای از آن روزگار خوش و آن رفاقت بیبدیل برایم تداعی میشود.
پول نداشتیم، کار هم نداشتیم. مهر تعطیل شده بود، حوزه هنری هم افتاده بود توی یک مسیر دیگر. اصلا کشور افتاده بود توی یک مسیر دیگر. به قول خودشان قطار کشور ریل عوض کرده بود. برای همین ما بیکار بودیم و بیپول. غم و غصه هم داشتیم. بعضیاش نگفتنی.
معذلک در پناه کتاب و محبت روزهای تلخ را تبدیل به ترحلوا میکردیم و کاممان را خوش میکردیم. نه فقط کاممان را خوش میکردیم که بسته به تواناییمان کام دوست و غریبه را هم شیرین میکردیم.
برکت جلسات
سیدعلی میرفتاح در انتهای یادداشت نوشت: از سرریز آن جلسات شعرها و قصهها و نوشتههایی بیرون آمد که خدا به سطر سطر و به کلمه کلمهشان برکت داد و دلنشینشان کرد. یک زمانی هر جا میرفتیم و هر که را میدیدیم داشت با معرفتها را میخواند. یا ستون ابوالفضل را در همشهری یا… دریغ نمیخورم. من از آن ایام کولهباری فراهم آوردم که حالا حالاها سرپایم نگه میدارد. به قول شاعر با اینا زمستونو سر میکنم/ با اینا خستگیمو درمیکنم…
مرگ حق است. هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد که بنشینم و به یاد رفیقم مرثیه بنویسم. بین خودمان باشد، عجیب و غریب دلم میسوزد و فراقش به جانم سنگین میآید.
مرگ دوستان تلنگری هم هست تا به خود بیاییم و برای مردن آماده شویم. بانگ الرحیل بلند است و در سن و سال ما شایسته نیست خود را به کوچه علیچپ زدن. بهخصوص که حالا دیگر آنقدر در جهان باقی فامیل و دوست و آشنا داریم که غربت مرگ رنگ ببازد. در غربت مرگ بیم تنهایی نیست/ یاران عزیز آن طرف بیشترند. چه بسا، در سایه مغفرت الهی در غرفهای از غرفههای کرم خدا دوباره دور هم جمع شویم و گل بگوییم و گل بشنفیم.
اللهمارزقنا.
سیدعلی میرفتاح
یادی از زرویی نصرآباد در برنامه شبخند
پایان پیام
کد خبر : 107631 ساعت خبر : 11:56 ب.ظ