وقتی کچالو روزه میگیرد؛ مسلمان نشنود کافر نبیند در این قسمت از گفت و لفت
وقتی کچالو روزه میگیرد؛ مسلمان نشنود کافر نبیند در این قسمت از گفت و لفت
پایگاه خبری گلونی، پروین استکی: این چیزها گفتن ندارد، از بس که همه گفتهاند. در هر سوراخ سنبهای هم سرک بکشی در موردش یک بنر یا پوستر زدهاند روی دیوار.
وقتی کچالو روزه میگیرد
با این حال شنیدن کی بود مانند دیدن! وقتی سر خود آدم بیاید گر میگیرد.
میسوزد. هرچه اجر اخروی و دنیوی است از کلهاش میپرد.
همیشه به خودم میگویم تو که ظرفیت نداری، وقتی خیر سرت روزه میگیری از خانه بیرون نرو.
به دیگران چه مربوط که تو گرسنه و تشنهای؟
برای همین هم تا میتوانم از خانه بیرون نمیروم.
آنروز هم که رفتم مجبور شدم. اندک ذخیره آذوقهای که داشتیم، ته کشیده بود.
باید برای افطار و سحری روز بعد غذایی تهیه میکردم.
خرما و شیر و یک بسته نان. نه این که اینقدرها ساده زیست باشم،نه، وسع جیبم همین اندازه بود.
اگرنه با شکم گشنه چشمم هرچه را که میدید و دماغم هرچه را که میبویید، میطلبید.
حتا گوشت خام و نخود لوبیای نپخته! کمکم ذخایر آبی هم که از سحر جمع کرده بودم بخار شد.
کویر لوت شنیدهاید؟ من همان بودم. هلاک هلاک.
آنقدر اوضاع وخیم بود که به یخچال لبنیات پناه بردم.
درش را باز کردم و به بهانه انتخاب ماست و کره، تمام قد خودم را انداختم درون یخچال.
اما این شادی و آرامش خیلی پابرجا نبود.
بالاخره مجبور بودم در یخچال را ببندم. زبانم از تشنگی به سقم چسبیده بود.
اندک خریدم را از زمین برداشتم و عزم صندوق کردم.
حین خم شدن من و برداشتن سبد کالایم، یک آدم، یک بشر، یک انسان، نمیدانم یک هرآنچه که اسمش است، بطری آب معدنی را از یخچال بیرون آورد، درش را باز کرد و قلپ قلپ سر کشید.
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم از گلوی او پایین میرود.
علاوه بر جگرم، جاهای دیگرم هم سوخت! مسلمان نشنود، کافر نبیند.
پاهایم سست شده بود. به زحمت خودم را جمع و جور کردم و به صندوق رساندم.
مسوول صندوق چهرهای استخوانی و خسته داشت.
معلوم بود هیچ کجایش چیزی به اسم حوصله ندارد.
خرما و نان و شیر را جلویش گذاشتم.
دستانم میلرزید. خاطره آن بطری آب روی چالهچولههای مغزم یورتمه میرفت.
به آدامسهای توتفرنگی و نعنایی قفسه روبرو زل زده بودم.
کسی چیزی گفت که درست نشنیدم. صدایش در صدای قلپقلپ ذهنم گم میشد.
با صدای قوطی شیر روی پیشخوان از جا پریدم.
صندوقدار خشک و عصبی گفت:
«میشه پنجاه و چهارتومن.» اسکناس پنجاه هزارتومنی که توی دستم خیس شده بود را جلویش گذاشتم. دوباره گفت: «چهارتومنش کمه!»
گفتم «بقیش رو یه آدامس توتفرنگی بدید» ناگهان صدایی شبیه مته پرده گوشم را سوراخ کرد.
– مگه کری؟ دارم میگم چهارتومنش کمه، آدم برا یه قرون پول مجبوره با زبون روزه بشینه اینجا با امثال شما سر و کله بزنه.
مگه من چه گناهی کردم.
قوطی شیر را از پلاستیک درآورد.
شش تومان بقیه پولم را داد و من با خرما و نان و سوزشی که نمیدانستم منبعش را نمیدانستم راهی خانه شدم.
ارادتمند، کچالو
پایان پیام
قسمتهای دیگر کچالو را اینجا بخوانید.
کد خبر : 121016 ساعت خبر : 4:54 ب.ظ