مسابقه رالی آخرش خوش است

مسابقه رالی آخرش خوش است

به گزارش گلونی قسمت دوازدهم خاطرات مسیریابی را می‌توانید در این قسمت بخوانید.

مسابقات اتومبیل‌رانی واقعاً جذاب است. البته نه همه رشته‌هایش.

وقتی دوستی داشته باشی که راننده حرفه‌ای مسابقات باشد هرازچندگاهی فیلم مسابقات مختلف اتومبیل‌رانی را خواهی دید.

 هر بار که من مسابقه اسلالوم دیدم عضلات مغزم رگ به رگ شد. باز صد رحمت به مسابقه رالی و نقشه‌خوانی.

 اصلاً این‌همه پیچ و تاب خوردن توی مسیر و گره زدن ماشین به موانع چه لذتی دارد؟

از یک مانع پیچ می‌خوری دو دور می‌زنی، می‌روی توی راهی باریک و بعد از آن باید دنده عقب، با حرکت ذوزنقه از مسیر رد شوی.

مرحله بعد کشیدن انتگرال بین موانع است.

یک هذلولوی را هم که بگذرانی تازه به غول مرحله آخر می‌رسی.

باید جواب معادله رادیکال سیگمای x+y  به توان پنجاه میلیون تقسیم بر هزار، منهای دویست را به دست بیاوری و بعد شکل آن عدد را با ماشین بکشی.

خیلی دلم می‌خواهد از رانندگان حرفه‌ای اسلالوم بپرسم چطوری از این مسابقه لذت می‌برند و اصلاً چطوری مسیر را اشتباه نمی‌روند؟

به محل شروع رسیدیم و یک دقیقه قبل از حرکت نقشه را به دست‌مان دادند.

نقشه را که دیدم زدم زیر خنده. نه از سر خوشی.

نمی‌دانم چرا ولی از بچگی هر وقت خیلی عصبی می‌شدم یا مضطرب، عضلات فک و دهانم ناخوداگاه کش می‌آمد و تبدیل به خنده می‌شد.

اطرافیانم همیشه فکر می‌کردند با یک خل خجسته طرف هستند.

چه بلاها که بر سرم نیامد بابت همین خنده بی‌جا و بی‌موقع.

مثلاً یک بار کلاس سوم راهنمایی بودم. زنگ ریاضی بود. همین‌طوری ریاضی برایم زهرمار بود و نیاز به چاشنی نداشت.

اما معلمی داشتیم که دقیقاً حکم فلفل سیاه روی پیتزا پپرونی را داشت.

وسط‌های کلاس برایش کاری پیش آمد و از دفتر صدایش کردند. نماینده کلاس مسئول ساکت نگه داشتن ما بود.

بچه شر و شلوغی نبودم ولی خب جلوی زبانم را هم نمی‌توانستم بگیرم.

همینطور که مشغول صحبت با بغل‌دستی‌ام بودم دیدم نماینده اسم من را روی تخته نوشته.

نفسم بند آمده بود. اگر همان لحظه پلیس یگان ویژه از در کلاس داخل می‌شد و من را با دست‌بند می‌برد ترسم کمتر از زمانی بود که می‌خواستم با خانم معلم روبرو شوم.

هر چه خواهش و التماس کردم نماینده قبول نکرد اسمم را پاک کند.

حالا انگار مفسد اقتصادی گرفته و کلی ویلا و ملک در لواسان به نامش بوده.

بچه بودیم حالی‌مان نمی‌شد خیلی راحت‌تر ازاین حرف‌ها می‌شود اسم‌ها را از بدها پاک کرد و حتی گذاشت توی خوب‌ها.

ما راه و رسم زیرمیزی، کادو  و هدیه را بلد نبودیم، زیادی رو بودیم.

خلاصه خانم معلم آمد و وقتی اسم من را روی تخته دید صدایم کرد.

رفتم کنارش دم در کلاس. بلند سرم داد کشید که «مگه نگفتم ساکت باشید. چرا شلوغ‌کاری کردی ها؟»

و من باز نیشم تا بناگوش باز شد و خنده‌ام گرفت. معلم را باید می‌دیدید.

مطمئنم گوش‌هایش قرمز شده بود. چون بخار ریزی از دو طرف مقنعه‌اش بیرون می‌زد.

رو به من گفت: «خجالت نمی‌کشی؟ دارم ازت می‌پرسم چرا شلوغ کردی، بعد تو نیشت باز می‌شه؟

به من می‌خندی؟ منو مسخره کردی؟ حالیت می‌کنم.»

به نماینده گفت من را خدمت معاون مدرسه ببرد و وقایع را شرح دهد.

خدا رحم کرد، نمی‌دانم چه شد، مغزم دلش به حالم سوخت که وسط راه اشک‌هایم جاری شد و گریه‌ام گرفت.

از آن گریه‌ها که دل سنگ را آب می‌کند. وقتی به اتاق معاون رسیدیم آن‌قدر گریه کرده بودم که تمام مقنعه‌ام خیس شده بود.

خانم ناظمی، (معاون مدرسه) هم کلی دلش به حالم سوخت و البته نمره انضباط‌های بیستم هم به دادم رسید و قضیه ختم به خیر شد.

مسابقه رالی آخرش خوش است

حالا باز همان لبخند مسخره سراغم آمده بود. من اصلاً از این نقشه  و مسابقه رالی سر در نمی‌آوردم.

سارا تمام سعی خودش را کرد و برایم توضیح داد ولی درنهایت گفت: «بین فقط این جهت‌ها رو به من بگو. باشه؟ فقط همین. چپ یا راست.»

 باید تمام تلاشم را می‌کردم. دیگر چپ و راست گفتن که کاری نداشت. از عهده‌اش بر می‌آمدم.

اما آخر چطور؟ من اصلاً قید رانندگی معمولی شهری را هم زده بودم فقط به‌خاطر این‌که متوجه شدم با ماشین گم شدن خیلی سخت‌‌تر از پیاده گم شدن است.

نصف چهارراه‌ها، چراغ راهنمایی را گم می‌کردم و نصف میدان‌ها را هم سه،چهار بار دور می‌زدم تا مسیر درست را پیدا کنم.

در تمام این‌ مسیرها هم مشکل همان چپ و راست ساده بود.

به خودم امیدواری دادم و گفتم نه اینجا فرق می‌کند نقشه دستم است و چپ و راست مشخص است.

کمی جلوتر که رفتیم متوجه مشکلی تازه شدم، «سرعت».

سرعت بالای رانندگی سارا به حدی بود که زمان تصمیم‌گیری را به صفر می‌رساند و من نمی‌توانستم با این سرعت جهت‌ها را بگویم.

چندتا مسیر اول درست از آب درآمد. سارا گفت: «آفرین. داری خوب پیش می‌ری. دیدی اصلاً کار سختی نیست.»

حس خوبی بهم دست داد. با اعتماد به‌نفس بیشتری به نقشه نگاه کردم و باز هم چندتا مسیر را درست گفتم.

یک‌جورهایی جوگیر شده بودم. کم‌کم داشتم به این فکر می‌کردم که استعداد من در نقشه‌خوانی است و تابه حال کشف‌اش نکرده بودم.

سریع چپ و راست‌ها را می‌گفتم و سارا هم با سرعت پیش می‌رفت. کاملاً به من اعتماد کرده بود و دیگر به نقشه نگاه نمی‌کرد.

خیلی خوب و با سرعت جلو می‌رفت. تقریباً از همه جلو زده بود. تقریباً که نه کاملاً.

ولی کمی زیادی جلو زده بود. آن‌قدر که انگار داشتیم از مدار زمین خارج می‌شدیم.

مسیری که داخلش بودیم شبیه هرجایی بود الا جاده.

سنگ‌هایی داشت هر کدام به قاعده یک توپ فوتبال. سکوت محض بود و پرنده هم پر نمی‌زد.

اصلاً چپ و راستی نداشت که بخواهیم بپیچیم. تا چشم کار می‌کرد دشت بود و مسیری سنگلاخ. چطوری از اینجا سردرآورده بودیم؟

تصمیم گرفتیم برگردیم. ولی مسیر آن‌قدر عجیب و غریب بود که هیچ ربطی به نقشه نداشت.

همین‌طور که مسیر برگشت را طی می‌کردیم در کنار جاده، مردی میانسال دیدیم.

شیشه را پایین آوردم و پرسیدم این مسیر به کجا می‌رود و ما کجا هستیم؟

نگاهی به ماشین انداخت و گفت «ها، شما مسابقه می‌دیدن؟ این‌جا چه کار می‌کنین پس؟

مسابقه اون‌ور جاده‌ست شما دقیقاً افتادید تو جاده بغلی‌.

ولی خب عیب نداره من یه راهی بلدم به‌تان می‌گم. فقط یکم رد شدن ازش سخته.

اما اگر رد بشید میان‌بره، و سریع می‌رسید.»

مسابقه رالی آخرش خوش است

ذوق زده منتظر آدرس پیرمرد ماندیم. کلی چپ و راست و مستقیم گفت که من خیلی متوجه نشدم.

ولی سارا مثل این‌که کاملاً متوجه شده بود.

 توی جاده عین خیک ماست تکان می‌خوردیم. آن‌قدر به در و دیوار ماشین خوردم که نزدیک بود گلاب به روی‌تان بالا بیاورم ولی چندتا نفس عمیق کشیدم و به خیر گذشت.

ماشین طوری توی چاله‌ها و دست‌اندازها می‌رفت که انگار دارد شیرجه می‌زند در عمق چهارمتری و بعد می‌پرد بیرون.

بالاخره تمام شد و جایی که بیرون آمدیم باورکردنی نبود.

کلی ماشین پشت سرمان بودند و فقط چندتا جلوتر. نزدیک خط پایان بود.

سارا تا جایی که توانست  به ماشین فشار آورد، پایش را روی پدال گاز فشار داد و طوری سریع رفت که نزدیک بود به اشهد خواندن برسم.

بالاخره از همه جلو زد. باورم نمی‌شد.

اولین ماشینی که از خط پایان رد شد ما بودیم.

بالاخره من هم یک خاطره خوش از گم شدن به دست آوردم.

این اولین بارم بود که بعد از گم شدن، همه چیز به خیر گذشت و آرام و بی‌دردسر تمام شد.

البته همه چیز به جز ماشین که با امداد خودرو برگشت.

پایان یپام

می‌توانید قسمت‌های دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.

نویسنده: راضیه حسینی

کد خبر : 182161 ساعت خبر : 3:14 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=182161
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات