یادتان باشد پاییز فصل آخر سال است

پاییز فصل آخر سال است نخستین رمان نسیم مرعشی است و برگزیده جایزه جلال آل احمد که توسط نشر چشمه منتشر شده است.

پایگاه خبری گلونی؛ سمیه باقری حسن‌کیاده: 

پاییز فصل آخر سال است، نخستین رمان نسیم مرعشی است و برگزیده جایزه جلال آل احمد که توسط نشر چشمه منتشر شده است.

نسیم مرعشی، متولد ۱۳۶۲ و فارغ‌التحصیل رشته مکانیک از دانشگاه علم و صنعت است.

او مثل خیلی از نویسندگان جوان، پیش از نویسندگی با فعالیت روزنامه‌نگاری آشنا شده و این کار را از سال ۸۶ با معرفی کتاب در مجله هفتگی «همشهری جوان» شروع کرده است.

مرعشی که در صفحات یادداشت مجله، از تجربه‌های داستان‌نویسی خود می‌نوشت، به فکر نوشتن داستان و رمان افتاد و در سال ۸۸ بود که اولین داستانش، پاییز فصل آخر سال است، را نوشت.

داستان پاییزی که فصل آخر سال است

داستان کتاب پاییز فصل آخر سال است حول محور سه زن می‌چرخد. از آن مدل زن‌ها که ما دهه شصتی‌ها خوب می‌فهمیم‌شان. از آن‌ها که با دهه پنجاهی‌ها روزگار گذرانده‌اند.

روجا و لیلا و شبانه سه همکلاسی دوران دانشگاه و متولدین دهه شصت هستند. روجا با مسئله مهاجرت دست و پنجه نرم می‌کند.

لیلا از درد عشق، سرگردان و پریشان است و شبانه که مانند همه متولدین دهه ۶۰ با تنش‌ها و اضطراب‌های بر جا مانده از جنگ در دوران کودکی گلاویز است و به دنبال خویش می‌گردد.

مهاجرت، عشق، جنگ دقیقا همان سه واژه‌ای هستند که هم نسلان این سه دختر را از آن گریزی نیست.

این سه زن در زمان‌ها گم می‌شوند و یا شاید ادامه هم می‌شوند و در دوراهی‌های بسیاری گیر می‌کنند و تسلیم آن‌چه برایشان انتخاب می‌شود، می‌شوند.

با آن که شخصیت‌های داستان هر کدام مشکل خاص خود را دارند، اما در یک نکته وجه مشترک دارند و آن، نارضایتی از موقعیتی است که در آن گرفتار آمده‌اند.

اغلب آن‌ها رویاهای بزرگی در سر دارند که خودشان هم امید چندانی به تحقق آن ندارند.

این رمان نگارشی روشن و جذاب دارد و شخصیت‌پردازی‌های حساب‌شده و دقیق با فراز و فرودهایی که به دقت نوشته شده‌اند.

شخصیت‌هایی که هر سه درگیر سنت و مدرنیته هستند و از هر چه که به آن می‌رسند ناراضی.

این‌ها آن‌قدر از جامعه رودست می‌خورند که دیگر تخیلی برای‌شان نمی‌ماند.

برای خرید اینترنتی کتاب کلیک کنید

تکه‌ای از کتاب پاییز فصل آخر سال است

این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می‌کنند. بیدار می‌شوند و می‌خورند و می‌دوند و می‌خوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟

بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم‌ها تو را یادشان بیاید.

تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم. بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و من را آورده بود خانه. لباس شیطان را از تنم در نیاورده بودم هنوز.

شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمی‌گذاشت درست راه بروم. بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود. کله‌ عروسک را کنده بودم.

داشتم چشمش را از گردنش می‌آوردم بیرون. می‌خواستم بفهمم چرا وقتی می‌خوابانمش چشم‌هایش بسته می‌شود.

بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار. من را نشاند روبه‌روی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت می‌ماند؟

گفتم آره بابا، یادم می‌ماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از این حرف و چشم‌های سبزش؟

نیامد که ببیند حرفش زندگی من را خراب کرده. خودش کسی نشد، من چرا باید می‌شدم؟

کتاب بخوانیم.

پایان پیام

کد خبر : 96760 ساعت خبر : 11:33 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=96760
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات