همه چیز تکان میخورد و میشکست. رفتیم سر کوچه، همه همسایهها بیرون بودند، وحشتزده. زلزله خبر نمیدهد؛ در شبی نزدیک به سی سال پیش این را فهمیدم. ادامه مطلب ...
کاش آن عروس به زندگی برگردد. اسماء از زلزله وحشت داشت. به خلیل گفته بود نکند روز عروسیمان زلزله بیاید. زمین که میلرزید، دست همدیگر را ... ادامه مطلب ...