پایگاه خبری گلونی، محمد پورخداداد: دو سه ماه پیش بود که کمکم متوجه شدم آدم جذابتری شدهام. برخلاف روال معمول زندگیام، احساس میکردم جاذبهام از دافعهام بیشتر شده. در رفتوآمدهای محل کار و یا گشتوگذار خیابانی، افرادی که تا آن موقع نمیشناختم و حتی ندیده بودم، پیش میآمدند و ابراز احترام و ادب میکردند. گاهی پیش میآمد با اینکه از روبوسی متنفرم ولی مجبور میشدم با آنها روبوسی کنم. در واقع آنها به زور هم که شده میخواستند دل مرا بهدست آوردند. وقتی میپرسیدم شما که به من ظلمی نکردی که مدام طلب بخشش و التماس دعا دارید، جواب عجیب آنها مرا بیشتر در توهم جذابیت فرو میبرد. این افراد دلجویی از من را وظیفه خود میدانستند و در کمال افتادگی از من میخواستند اگر گیر و گرفتی در ادارهای یا سازمانی دارم میتوانند به بچهها! بسپارند تا حل کنند.
گاهی هم که پیش میآمد و طرف مقابلم مرد نبود، وظیفه درآغوش کشیدن و روبوسی را به همراهان خود میداد. اگر روی خوش نشان نمیدادم، کار به دستبوسی هم میرسید. البته من از بچهگی انسان فروتنی بودم و هیچگاه اجازه این کار را نمیدادم. بعد از مراسم روبوسی و تعارفات که عرض شد، همه این اشخاص مرا قسم میدادند که فراموششان نکنم و به شرافت خود قسم میخوردند که آنها هم مرا فراموش نخواهند کرد.
در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی اوضاع محبوبیتم شدت بیشتری داشت. من که اگر خودم را از دار آویزان میکردم و عکس میگرفتم، در نهایت ۴۰ – ۵۰ لایک در اینستاگرام نصیبم میشد، حالا هزاران کشته و مرده داشتم که برای هر مزخرفی که آپدیت میکردم خودکشی میکردند. فالوورها هم سر به فلک میکشید. جالب است که همه دکتر و مهندس بودن و در بدترین حالت حقوقدان یا مدیر یک شرکت بزرگ تجاری. همه کتشلواری و صورت اصلاح شده و آنکارد. در این میان پیش میآمد که بانوانی هم با عکس پروفایل غیر رسمی! صفحه من را لایک و فالو میکردند ولی بعد از باز کردن این صفحهها، میدیدم که باز همان افراد متشخص هستند که در کوچه و خیابان و مراسمات خصوصی و عمومی به من تعظیم میکردند و آن موقع آنها را هوادار خود میدانستم.
من دچار خودشیفتگی مفرط شده بودم. با خود فکر نمیکردم که مگر چه تغییری در من روی داده است که به این صورت مقبول شدهام. یا اینکه چرا همین کسانی که حالا دستبوسم هستند، تا همین چند ماه قبل اگر در ادارهای برای یک کار ساده نزدشان میرفتم، با چه تلخی و عصبانیتی مرا دک! می کردند.
گاهی هم که توهم را کنار میگذاشتم و کمی از آسمان پایین میآمدم، خیال میکردم شاید باز هم تب شرکتهای هرمی داغ شده است. چون در آن دوره هم به یکباره مقبولیتم بالا رفته بود و همه مشتاق دیدارم بودند. به افتخارم مهمانی میگرفتند و به بهترین رستورانها دعوت میکردند.
مهمترین نکته در این خیل هوادار جدیدم این بود که از همه طبقات اجتماعی و درآمدی بودند. از ورزشکاران ملی گرفته تا هنرمندان موسیقی و سینما. از تاجر فرش گرفته تا کارمند دونپایه فلان اداره. یاران دبستانیام بعد از نزدیک به ۲۵ سال مرا پیدا می کردند قرار ملاقات می گذاشتند. البته همیشه همراهی با خود سر قرار میآوردند و بیشتر صحبتها حول خدمات و خصوصیات بارز اخلاقی همین فرد میگشت.
تعجبآور است ولی شوق مردم در دیدار با من حتی در مراسم عروسی و تشییع جنازه هم ادامه داشت. یکی از همین افراد، یک عصر پنجشنبه وقتی مرا بر مزار درگذشتهای دید، چنان از خود بیخود شد که در حال زاری، سر خود را به سنگ قبر کوبید و متاسفانه ضربه مغزی شد و در همان حوالی دفنش کردند.
روزی که فهمیدم جریان این همه محبت و محبوبشدن من چه بوده است، دنیا بر سرم خراب شد. در یک لحظه، آن همه غرور و سرخوشی از کَفم رفته بود. توهم دوستداشتنی شدنم بر باد رفته بود. خلاصه اینکه بعد از این حادثه دیگر آن آدم سابق نشدم.
آن همه توهم وقتی به فنا رفت که چشمم به تیتر روزنامهای روی دکه سرکوچه افتاد. نوشته بود: انتخابات از آنچه که در تقویم نوشته، به شما نزدیکتر است.
پایان پیام