خوابگاه یا دانشگاه مسأله این است؛ خاطرات مسیریابی من
قسمت دوم
به گزارش گلونی گاهی گذری به گذشته، آدم را از هر چه خاطرهبازی پشیمان میکند.
یعنی خاطره از این بهتر نبود که من یادم بیاید؟
چندین سال پیش و زمان دانشجویی، قرار شد عمه و شوهرعمهام سر راهشان به تهران من را هم به قزوین برسانند.
یکی دو سالی میشد که در قزوین دانشجو بودم.
همین که مجبور نبودم ساعت پنج صبح برای رسیدن به اتوبوس شش و نیم، بیدار شوم کافی بود تا تعارف را کنار بگذارم و بپرم توی ماشینشان.
تنها مسئلهای که قبل از شروع حرکت، حسابی نگرانم کرده بود و در تمام مسیر راه هم دلواپس بودم، آدرس دادن به آنها بود.
در شرایط عادی یک تاکسی میگرفتم و فقط میگفتم «خیابان دانشگاه»
اما حالا باید چهطوری آدرس خوابگاه را به آنها میدادم؟
در تمام طول راه سعی کردم به خاطر بیاورم که از کدام طرف باید برویم و خیابانها را تصور کنم. به نظر خودم به جاهای خوبی رسیده بودم.
راستش اصلاً نمیخواستم بفهمند که من بعد از این همه مدت زندگی در قزوینم هنوز هم هیچ خیابان و کوچهای را بلد نیستم و اگر تا به حال گم نشدهام، (غیر از سه چهار بار) بهخاطر این بوده که همیشه آویزان یکی از دوستانم بودم تا با هم برویم.
خلاصه بعد از چند ساعت به قزوین رسیدیم. تمام تلاشم را کردم تا متمرکز شوم و درست آدرس بدهم.
وارد سبزهمیدان شدیم. شوهرعمهام گفت کدام طرف؟
گفتم چپ، ولی بعد از چند ثانیه تصمیمم عوض شد و گفتم «نه، نه، ببخشید راست.»
بنده خدا خواست سریع بپیچد، که از بغل خورد به ماشین کناری.
خدا را شکر یک فرورفتگی جزئی ایجاد شد که با یک چکش برمیگشت سرجای خودش.
تقصیر من نبود. باید قبل از پیچیدن نگاه میکرد. به من چه؟
رفتیم جلوتر و دوباره پرسید «حالا کدوم ور برم؟»
«راست.»
نمیدانم چرا حرکت نکرد. دوباره گفتم راست. گفت: «منتظر موندم کامل مطمئن شی بعد برم.»
سعی کردم تمام مسیرهایی که در طول راه مجسم کرده بودم را جلوی چشمم بیاورم و آدرس بدهم.
چپ، راست، مستقیم، حالا بپیچید به چپ، و بالاخره رسیدیم.
خوابگاه یا دانشگاه مسأله این است
رسیدیم. ولی کجا خیلی مهم بود. من به جای اینکه آدرس خوابگاه را تصور کنم آدرس دانشگاه را داده بودم.
این خیابانها شبیه بود، ولی خیابان خوابگاه نبود. دقیقاً موقعی که پیچیدیم در کوچه دانشکده، فهمیدم چه گندی زدهام. حالا باید چهطوری جمعش میکردم.
با خودم فکر کردم مشکلی نیست، میگویم همینجا خوابگاه ماست و خداحافظی میکنم. از کجا میخواهند بفهمند؟
کیف و وسایلم را برداشتم و خداحافظی کردم. دانشگاه در تعطیلات میان ترم به سر میبرد و من هم برای انتخاب رشته رفته بودم قزوین.
رفتم داخل.
نگهبان گفت: «کجا خانم؟ دانشگاه تعطیله.»
مانده بودم چه بگویم؟ تصمیم گرفتم حقیقت را بگویم. یا کمکم میکرد یا باید برمیگشتم.
گفتم: «ببینید یه مشکل بزرگ پیش اومده. اون ماشین سفیده رو میبینید بیرون، منو از رشت تا اینجا رسوندن.
قرار بوده بهشون آدرس خوابگاه رو بدم ولی قاطی کردم آدرس دانشگاه رو دادم.
جون هر کی دوست داری بذار چند دقیقه بیام تو تا اینا برن بعدش یه ماشین میگیرم میرم. فقط پیششون ضایع نشم.»
نگهبان افتاد روی صندلی و غش غش خندید. توی دلم گفتم «رو آب بخندی، بیجنبه»
قبول کرد و من نفس راحتی کشیدم.
حالا از آن طرف، عمه و شوهرعمهام انگار تصمیم به رفتن نداشتند. در کوچه با هم برفبازی میکردند.
این همه خیابان و این همه کوچه، دقیقاً اینجا باید برف بازی کنید؟
توی حیاط دانشگاه نشسته بودم و داشتم یخ میکردم.
بالاخره بعد از یک ساعت، نگهبان صدایم کرد و گفت: « بیا رفتن.»
از آن روز به بعد هر وقت از در ورودی رد میشدم نگهبان همراه با لبخندی که به درازای صورت پهنش بود، میگفت:«اشتباه نیومدی که؟ اینجا دانشگاههها، نه خوابگاه»
و من هر چه بد و بیراه بلد بودم نثار خودم و این حس جهتیابی افتضاحم میکردم.
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان یپام
نویسنده: راضیه حسینی