حسینعلی عاشق دختر کدخدا شد
به گزارش گلونی خاطرات مسیریابی قسمت ششم را اینجا بخوانید
پاپابزرگ رفت و از کمد اتاقش آلبومی بزرگ آورد.
روی آلبوم عکس کوهی پر از برف بود و بالای کوه آسمانی که آبی بود ولی بعد از گذر سالها رنگش به زردی میزد.
خودم هزار بار این آلبوم و عکسهایش را در کودکی دوره کرده بودم. بعضیها را نمیشناختم.
زنان و مردانی با تیپ و ظاهری جالب.
موهای گیس کرده و حنا گذاشته و ناخنهای نارنجی که آن هم کار حنا بود. پیراهنهای گلگلی و گالوشهایی (کفشهای ساده و پلاستیکی) براق.
عکسهای عروسی مازی هم بود. دختری که توی عروسی، دیگر موهایش قرمز نبود.
تاجی نقرهای بر سر داشت و با اینکه عکس سیاه و سفید بود ولی به عروسهای حالا و بزک دورزکهایشان هزار بار میارزید.
همینطور که داشتم توی آلبوم و خاطرات قدیمیها چرخ میزدم، پاپابزرگ به یک عکس اشاره کرد.
«اخی، می جان ایرانه. (ایران جان منه)» ایران، مادربزرگ مادرم بود. زن پاپابزرگ.
قبل از تولد من از دنیا رفته بود و هرگز نتوانستم ببینمش. اما تعریفهای زیادی از اخلاق و مهربانیاش شنیده بودم.
مازی میگفت برای اینکه بتواند مدرسه برود، مادرش هر روز او را از روستا تا شهر کول میکرد و میرساند.
مگر میشود؟ باورم نمیشد. میگفتند آخرهای عمرش خمیده راه میرفت، دیگر کمرش بالا نمیآمد.
پاپابزرگ گفت: «قصه من و ایران رو تا حالا واسه هیچکس تعریف نکرده بودم.
یعنی راستش نمیخواستم کسی بدونه که حسینعلی چطوری زن گرفت. ولی حالا دیگه بعد از اینهمه سال عیب نداره میگم.»
مادربزرگم کنجکاوتر از من زل زده بود توی چشمهای پدرش. پاپابزرگ گفت: «اون سالها، تو روستا از دار دنیا فقط یه گاو داشتم و یه خانه که زهوارش در رفته بود. پدر و مادری نداشتم که بخوان زیر پر و بالم رو بگیرن.
هر دوشون آبله گرفتن و وقتی خیلی زای (بچه) بودم مردن. عمه سرور منو بزرگ کرد.
تازه جوان بودم و یادش بهخیر چه آرزوها که نداشتم.
یه روز که میخواستم گاوم رو برگردونم خانه، هر چی گشتم پیداش نکردم، بعد ازکلی گشتن دیدم کنار یه خانه تلاردار خوشکل وایستاده.
حسینعلی عاشق دختر کدخدا شد
آمدم ریسمانش رو بگیرم و ببرم، چشمم خورد به دختری که بالای تلار وایستاده بود.
مات شده بودم و اگه گاو ریسمان رو نمیکشید که آقا وابده زشته بیا بریم، من تا خود صبح اونجا میموندم.
فرداش اومدم برم خانهشان رو پیدا کنم. هر چی گشتم نتونستم.
من همون راست راه خودم رو فقط بلد بودم.
از بچگی از بس گم میشدم عمه، به همه اهل روستا سپرده بود هر وقت حسینعلی رو دیدید که داره دور خودش میچرخه و باز گم شده برسونیدش خونه.
اینبار هم باز راه رو گم کرده بودم اما به فکرم رسید گاو رو ول کنم شاید خودش دوباره بره طرف همان خانه.
تمام روز دنبال گاو زبان نفهم رفتم. هر جایی میرفت الا اون خانه.
دیگه خسته شده بودم که بالاخره دیدم راهش رو کج کرد و رفت همون جایی که باید میرفت.
سریع رفتم کنارش و دوباره منتظر ماندم تا دختر بالای تلار بیاد.
اما هر چی ماندم نیامد. غروب شد، شب شد نیامد. داشتم میرفتم که دیدم با چند نفر دیگه دارن میان سمت خانه.
سریع قایم شدم پشت بوتهها، کنار رودخانهای که نزدیک خانهشان بود.
یا جد پیربابا. این که کدخداست! ای حسینعلی بیچاره. چشم بازار رو درآوردی با این انتخابت.
دختر کدخدا و توی یه لا قبا؟ ری به قد و بالات یه نگاه بنداز، این گالوش که پوشیدی مال چند سال پیشه؟
حالا اون هیچی، لباست از بس وصله پینه خورده شده عین ساک دستی مش صغری که میگن از مادر مادر مادربزرگش به ارث رسیده.
همه اینا رو تو چشمهای گاوم که زل زده بود به من و کنارم پشت بوتهها نشسته بود خواندم.
بهش گفتم میدانم میدانم گاو جان، هیچی ندارم. ولی دله دیگه چه کنم رفته. هرچند باید تا به بادم نداده به دادش برسم.
ریسمان گاو رو گرفتم و برگشتم خانه.»
حسینعلی عاشق دختر کدخدا شد
مادربزرگ با هیجان پرسید: «آقاجان بالاخره باهاش ازدواج کردی؟ این ایران خانم مادر من همون دختر کدخدا بود؟»
پاپابزرگ گفت: «امان بده دختر. بذار تا ته قصه رو برات بگم.
شب و روزم شده بود دختر کدخدا که حتی اسمش رو هم نمیدونستم.
برای خودم نشانی گذاشته بودم تا راه خانهشان رو گم نکنم و هر روز میرفتم، پشت بوتهها قایم میشدم و غروب برمیگشتم.
بالاخره یه روز زد به سرم. هر چی گاو «ما» کرد و با چشماش التماس که بیا و از خر شیطون پیاده شو محلش ندادم.
وقتی دیدم داره تنهایی میاد سمت خانه، دل رو زدم به دریا و رفتم جلو.
سر به زیر گفتم سلام. زیر چشمی نگاش کردم. چه دختری ماه شب چهارده.
گفتم دختر کدخدا، من از دار دنیا هیچی ندارم. همین گاو که اونجا کنار بوتهها نشسته و یه خانه قدیمی.
دلم رفته. یعنی دلم، دلم، چهجوری بگم. دلم مانده پیش شما. سریع ادامه دادم، ولی اینجوری نمیمانه که.
شما بگی بله، من دنیا رو برات گلستان میکنم.
این وسط گاو یک مای کشدار کرد که یعنی آره ارواح جدت.
دختر کدخدا همینطور هاج و واج نگاهم میکرد. نمیدانستم الان میخواد فحش بده یا محترمانه بگه برو دیگه اینورا پیدات نشه.
ولی میدانستم از این دو حالت خارج نیست.
یهو چیزی گفت که گاو هم یک مای متعجبانه حوالهمان کرد که یعنی، نه بابا! این از اون خلتره.
دختر کدخدا نه گذاشت و نه برداشت گفت: « قبوله قبول. ولی باید با هم فرار کنیم. حاضری؟
ببین، آقاجانم میخواد منو بده به پسر رفیقش که توی رشته. میگن از اون بازاریهای بزرگه.
تو راسته بازار چند تا مغازه داره. پسرش هم فرستاده بوده فرنگ پی الواطی به گمانم.
حالا که برگشته میخواد زنش بده. من حالم از اون پسر چیتان فیتانش با سبیلهای وز خورده و ادکلش با اون بوی گند که انگار خودش رو باهاش میشوره متنفرم.
میخواستم بذارم برم، ولی میترسیدم. میای با هم بریم؟»
من مانده بودم چی بگم.
خا اگه عاشق واقعی بودم باید میگفتم آره دیگه. ولی از اون طرف اگه ما رو میگرفتن کدخدا و سه تا پسر قلچماقش کاری میکردن که دیگه فقط یه سنگ قبر، تنها نام و نشان من بشه.
عاشقی و جوانیه دیگه. گفتم آره که میام، بریم. با هم فرار میکنیم و میریم یه جای دور. یه جایی که هیچکس دستش به ما نرسه.
قرارمان شد فردا شب. ساعت دوازده، وقتی همه جا تاریک بود و همه خواب بودن.
دختر کدخدا گفت ساعت دوازده بیا پشت قبرستان. آخر رودخانه، کنار اون آغوزدار (درخت گردو) بزرگ که میشه شمال قبرستانی.
گفتم باشه. قرار ما فردا شب دختر کدخدا.»
مادربزرگ به صورتش زد و گفت: «آقاجان خاک میسر. تو با مارجان فرار کردی؟»
شب شده بود و من باید میرفتم. کلی کار عقب مانده داشتم و باید انجام میدادم.
به مازی و پاپابزرگ گفتم داستان را تا همینجا نگه دارید تا فردا بعدازظهر که دوباره میآیم. تعریف نکنیدها.
خداحافظی کردم و از پلههای مستقیم و سرراست خانه مادربزرگ که بیست تایی میشد و تقریباً در کودکی هفت، هشت بار عین توپ قل خورده بودم تا پایین و صاف چسبیده بودم توی در ورودی گذشتم.
صدای مازی و پاپابزرگ میآمد که مشغول جر و بحث بودند. «آقاجن جدی فرار کودی؟»
«زای تا فردا تحمل کن ته گونم (بهت میگم).»
«نه آخه…»
در را بستم و راهی خانه شدم.
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی