حکایت جوان خوش شانس و فلرتی شیا از استاد زرویی نصرآباد
به گزارش گلونی مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد از استادان بزرگ و نامی طنز کشور است و از او چند کتاب به یادگار مانده است. داستان زیر را از کتاب غلاغه به خونش نرسید میخوانید.
حکایت جوان خوش شانس و فلرتی شیا
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک پسر جوانی بود در ولایت غربت که یک بز داشت. این پسر، یک بار صبح و یک بار عصر، بزش را میبرد کنار چشمه، آبش میداد و برمیگرداند به خانه.
یک روز که پسر برای آب دادن بز، رفته بود به کنار چشمه، یک دفعه چشمش افتاد به یک دختری مثل پنجه آفتاب و قرص قمر که داشت از چشمه آب برمیداشت.
تا چشم جوان به دختر افتاد، یک دل نه صد دل عاشق دختر شد. این شد که رفت جلو و سلام کرد و گفت: «ای پریرو، ساعت چند است؟» دختر با اخم گفت: «هوم!» و رویش را برگرداند.
به عقیده این بنده نگارنده، آن دخترخانم، کار بسیار درست و بجایی کرده. چه معنی دارد که آدم در آن زمانهای قدیم، قبل از اختراع ساعت، از کسی، آن هم یک خانم جوان، بپرسد که ساعت چند است؟
لذا بدین وسیله از عملكرد بجا و منطقی دوشیزه فوق الذكر قدردانی به عمل می آید.
باری، پسر که پکر شده بود، گفت: «ببخشید، میشود اسمتان را بپرسم؟» دختر گفت: «اسمم توی شناسنامه، سلیمه بیگم است ولی تو خانه، فليرتی شیا و توی کوچه، ناتاشا صدایم میکنند.» پسر گفت: ناتاشا خانم، میشود نشانیتان را بدهید که ننهام را بفرستم خواستگاری؟
دختر گفت: «قصر پادشاه را بلدی؟» پسر با چشمهای گرد شده گفت بله.
دختر گفت: «خوب چند قدم که پایینتر بیایی، میرسی به خانه صدراعظم، کاریت به قصر و خانه صدراعظم نباشد، همان طور مستقيم بيا پایین.
بعد از یک ساعت میرسی به خانه ملك التجار. از آنجا میپیچی به دست راست، آن قدر بیا تا برسی به رسته مال فروشها.
آنجا را هم رد میکنی و آن قدر میروی تا برسی به محله غربتیها، آنجا که رسیدی، از هر کس بپرسی خانه «گداقربان» كجاست، نشانت میدهد».
پسر نشانی را به خاطر سپرد و بزش را آب داد و از دختر خداحافظی کرد و برگشت به خانه.
وقتی پسر به خانه رسید، بزش را بست توی آغل و خودش آمد چمباتمه زد پیش روی مادرش و بنا کرد با لحن سوزناک، شعر خواندن: الا دختر که بابایت گدایه، دو چشم نرگست کار کجایه؟
مادر که فهمید پسرش عاشق شده، قضیه را از او پرسید. پسر، با خوشحالی، دو زانو نشست و تمام قضایا را از سیر تا پیاز برای مادرش تعریف کرد.
مادر بیچاره آهی کشید و گفت: «آخر پسر جان قحط دختر بود که رفتی عاشق دختر گدا شدی؟ به فرض هم که او را گرفتی، بعدا چطور میتوانی جلو سر و همسر، درش بیاوری؟ فكر آبروی خانواده باش».
اما هر چه مادر نصيحت کرد، به خرج پسر نرفت؛ به علاوه، ظهر هم قهر کرد و ناهار نخورد. مادر که دید پسرش این طوری از دست میرود، قول داد که همان شب برود به خواستگاری دختر.
شب که شد، پسر طبق نشانی که دختر داده بود، مادرش را برد به محله غربتیها. آنجا که رسیدند، نشانی خانه گداقربان را پرسیدند. یک بنده و خدایی، آنها را راهنمایی کرد و بردشان به در یک خانه ویلایی مجللی که کل قصر پادشاه، به اندازه حیاط خلوتش بود.
مادر و پسر با تعجب در زدند. یک آقای خوش تیپ باکمالاتی آمد در را باز کرد.
پسر با تته پته گفت: «ببخشید سرورم، شما گداقربان هستید؟»
مرد پوزخندی زد و گفت: «گداقربان؟ ای جوان، بدان و آگاه باش که جناب گداقربان، چهارصد و شصت نوکر دارد و کمترین آنها منم».
باری، مادر و پسر با ناامیدی قصد خود را از آمدن گفتند و آن نوکر، آنها را از یک باغ بزرگ باصفایی گذراند و به یک تالار درندشت آیینه کاری، واردشان کرد. پس از چند لحظه گداقربان و زن و دخترش با شصت – هفتاد غلام و کنیز وارد تالار شدند.
مادر و پسر با شرمساری سلام کردند و قصدشان را از آمدن گفتند. گداقربان از روی رضایت، سری تکان داد و گفت: «معلوم میشود که این جوان واقعأ دختر ما را دوست دارد.
بدانید و آگاه باشید که تا به حال، جوانان بسیاری نشانی ما را از دخترم پرسیدهاند، ولی به محض شنیدن نام محله ما و نام پدر دختر که من باشم، جا زدهاند و نیامدهاند. آمدن شما نشان میدهد که واقعا دخترم را دوست دارید. من هم با ازدواج شما موافقم. مبارک باشد».
باری برای پسر و دختر، هفت روز و هفت شب عروسی گرفتند و آنها را به عقد هم درآوردند.
ما از این داستان نتیجه میگیریم که واقعا خوش به سعادت بعضیها.
قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونهش نرسید!
پایان پیام