خانه دوست کجاست؛ قرار نبود اینطوری بشود
قسمت اول
به گزارش گلونی بعضیها انگار از ابتدای تولد، جیپیاس رویشان نصب شده و فول آپشن تحویل خانواده داده شدهاند.
اصلاً یک جوری آدرسها و نشانیها را بلدند که هیچ نرمافزاری به گرد پایشان نمیرسد.
اما در مقابل، بعضیها هم هستند که به محض خارج شدن از یک فروشگاه، مطب، خانه دوست، دشمن یا هر جای دیگر یادشان میرود باید کداموری بروند و اصلاً کجا بودند؟ اینجا کجاست؟ در کدام شهر و کشور هستند؟
من جزو دسته دوم هستم.
در واقع اگر سوار بر خودرویی شوم و خدای ناکرده راننده بخواهد مرا برباید تا انتهای مسیر هیچ استرسی نخواهم داشت.
چون اصلاً متوجه نمیشوم بیراهه رفته یا درست.
حالا فکر کنید من با این قابلیت قرار است فقط یک آدرس ساده بپرسم
روزی که قرار نبود این شکلی بشود
از ماشین پیاده شدم تا آدرس یک فروشگاه را بپرسم. به همسرم گفتم دو دقیقه دیگر میآیم.
یکی دو تا مغازه را رد کردم و نمیدانستند.
وارد فروشگاه بزرگی شدم، از چند نفر پرسیدم تا بالاخره آدرس را گرفتم.
از در فروشگاه که خارج شدم، باز همان مصیبت سراغم آمد.
از کدام طرف آمده بودم، به کدام طرف باید میرفتم؟
تصمیم گرفتم به چپ بروم و طبق معمول نود و نه درصد مواقع، اشتباه رفتم.
هر چه بیشتر میرفتم کمتر مسیر برایم آشنا به نظر میرسید. تا اینکه بالاخره مجبور شدم از رهگذری بپرسم.
یادم بود که ماشین نزدیک اداره پست پارک بود. گفتم «ببخشید اداره پست کدوم طرفه؟»
سرتاپایم را ورانداز کرد و گفت: «دقیقاً باید برعکس همین راه رو بری و بعد بپیچی راست.»
موبایلم زنگ خورد و تا آمدم بردارم قطع شد. طبق معمول شارژ باطریاش تمام شده بود.
قدمهایم را تند کردم و رسیدم به یک دو راهی. با خودم گفتم این راه حتماً زودتر مرا به مقصد میرساند، یک کوچه میانبر به خیابان اصلی.
سریع پیچیدم توی کوچه و وقتی از خیابان سر در آوردم آنقدر برایم نا آشنا بود که یک لحظه فکر کردم وارد شهر یا حتی کشور دیگری شدم.
دوباره مسیر را برگشتم. باید یک کاری میکردم. رفتم داخل مغازهای و آدرس اداره پست را پرسیدم.
خانه دوست کجاست
نگاهی متعجب به من کرد و گفت: «اینور چرا اومدی؟ کی بهت آدرس داده؟
بذار یه آدرس سریع و سرراست بهت بدم. همین کوچه رو میری تا انتها.
بعدش میپیچی راست، یه میدون میبینی، دومین بریدگی میدون رو میری داخل.»
من میتوانستم. نفس عمیقی کشیدم و مدام با خودم تکرار کردم «من میتونم، من میتونم»
به میدان رسیدم و به نظر خودم رفتم به دومین بریدگی. نیم ساعتی راه رفتم، ولی خبری از اداره پست نبود.
کمکم از آدمها هم دیگر خبری نبود. اینجا کجاست؟ خدایا چرا اینقدر خلوت است؟
دیگر نه مغازهای پیدا بود که بپرسم، نه رهگذری. هوا خیلی تاریک شده بود.
نمیدانستم چند ساعت است که دارم راه میروم و نمیرسم.
اما از خستگی پاهایم، میدانستم مدت زیادی گذشته. بالاخره یک مغازه پیدا کردم. رفتم و پرسیدم اداره پست کجاست؟
گفت: «همین سر کوچه. بعد از اداره برق.» خیلی خوشحال شدم دوان دوان به سر کوچه رسیدم و اداره برق را پیدا کردم.
هرچند کمی شک کرده بودم که اداره برق رشت کی به نزدیک اداره پست منتقل شده بود و من چرا ندیده بودمش.
رسیدم و با دیدن «تابلوی اداره برق شهرستان…» برق خودم پرید. همانجا کنار پیادهرو نشستم.
ماشین پلیسی آژیرکشان در کنارم توقف کرد. افسری پیاده شد و در حالیکه عکسی در دست داشت و چند بار نگاهش بین عکس و چهره من رد و بدل شده بود گفت :«خودشه، خودشه.
جناب سروان به واحدهای گشت رشت و حومه، لاهیجان، رودسر، فومن، تالش، دیلمان، آستارا و… اطلاع بدید پیداش کردیم.»
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی