قصه میرزا کوچک خان جنگلی و اصغر راهبلد
به گزارش گلونی قسمت نهم خاطرات مسیریابی را میتوانید اینجا بخوانید
هنوز دستم از روی زنگ برداشته نشده بودم که در باز شد.
تعجب کردم، معمولاً بعد از سه، چهار تا زنگ در باز میشد.
پاپابزرگ که طبق معمول یادش میرفت سمعکش را بگذارد و نمیشنید.
مازی هم این ساعتها توی حیاط بود و تا برسد طول میکشید.
رفتم داخل و دیدم مازی خواب است. دنبال پاپابزرگ گشتم دیدم تا کمر توی یخچال است.
رفتم پشت سرش ایستادم و سلام گفتم. در حالیکه مشغول قاطی کردن باقالی خوروش و پلو توی ظرف بود گفت:«هیس، سر و صدا نکن.
امروز یکم دیر ناهار خوردیم واسه همین مادربزرگت خوابه.
میدانستم الان میای، سمعکم رو گذاشتم تا به محض اینکه زنگ زدی باز کنم. بیا، بیا تو هم بشین یه لقمه با من بخور.»
گفتم: «مگه ناهار نخوردید؟»
گفت: «به اون ناهار نمیگن. اصلاً باقالی قاتوق بدون ماهی شور و اشپل و سیر ترشی که از گلوی آدم پایین نمیره.
انگار داری فسنجان میخوری بدون مرغ، قورمه سبزی میخوری بدون گوشت.
امروز ناهار به من نچسبید. بذار یه بشقاب با ماهی شور و اشپل و سیرترشی بخورم جان بگیرم، بعد میام برات یه نفس همه چیز رو تعریف میکنم.»
تا خواستم چیزی بگم گفت: «میدانم میدانم. برای فشار و قلب و فلان و بسار ضرر داره.
مادربزرگ تو از صبح تا شب داره همه اینها رو میگه.»
من که میدانستم بالاخره خودش بند را به آب میدهد و مازی را بیدار میکند.
رفتم نشستم کنار کپه بالشهای مادربزرگ. بعد از مدتی، دیدم پاپابزرگ با ژست آدمهای پیروز، سربلند و خوشحال آمد توی هال.
چهرهاش طوری راضی بود که انگار وزیر امور خارجه ایران است و همین الان از مذاکره با آمریکا برگشته و توانسته کاری کند که تمام تحریمهای ایران از بین برود، بدون اینکه باجی به آنها بدهد.
با همان ژست پیروزمندانه گفت «با تمام مخلفات. حالا شد. به این میگن ناهار.
دیدی آب هم از آب تکان نخورد. هیچ چیز از دستم نیفتاد. مادربزرگت که پاشه اصلاً متوجه نمیشه.
خب بیا بشین برات تعریف کنم. چی شنیدم و چی شد؟»
قصه میرزا کوچک خان جنگلی و اصغر راهبلد
رفتیم توی اتاق پاپابزرگ، و شروع کرد به تعریف: «بابای خدا بیامرز من از عمه سرور یه هفت، هشت سالی بزرگتر بود.
البته عمه میگفت معلوم نبود دقیقاً چند سال بزرگتره، چون شناسنامه پدر من و با دو تا داداشهای دیگهش که هرکدام سه، چهار سال با هم فرق داشتن تو یه سال گرفته بودن.
عمه تعریف میکرد آقاجان من سرش خیلی باد داشت.
تازه جوان که بود، میخواست هرطور شده خودش رو وصل کنه به یارای میرزا.
چپ میرفت راست میآمد میرزا از دهنش نمیافتاد.
ولی خب مجبور بود توی کار زمین و زراعت به پدرش کمک کنه و برای همین نمیتوانست بذاره و بره.
اون زمانها این روسهای از خدا بیخبر آمده بودن دار و ندار مردم رو میگرفتن و میبردن.
روستاییها همیشه تو ترس و اضطراب بودن. زنها جرأت نداشتن از خونهها بیرون بیان.
تو همین گیر و دار، یه روز که پدر من بیل به دست راهی زمین میشه، وسط راه میبینه چندتا اسبسوار دارن نزدیک میشن.
اول ترس برش میداره که نکنه روسهان. ولی نزدیکتر که میشن میبینه انگاری از خودمون هستن.
چند تا سوار با اسلحه میان جلوی پای پدرم میایستن. یکیشان که از همه جلوتر بود پیاده میشه.
پدر من نفسش بند آمده بود. مرد، با مشخصاتی که از میرزا میدادن مو نمیزد. چه ابهتی. چه صلابطی.
پرسید: آقا شما کی هستید؟
مرد گفت: کوچک جنگلیام جوان. تو این روستا دنبال یه راه بلد میگردم. میخوام ما رو برسانه به اینجا.
یک نقشه از توی جیبش درآرود و به پدرم نشان داد.
عمه سرور تعریف میکرد پدر من همین مسیر خانه تا مزرعه رو سه، چهار روز یه بار گم میکرد و بعد از دو، سه ساعت پیچ خوردن تو روستا میرسید.
قصه میرزا کوچک خان جنگلی و اصغر راهبلد
حالا از یه طرف تنها راه رسیدن به آرزوش و با میرزا بودن، جلوی روش بود و از طرف دیگه اصلاً نمیدانست سر و ته این نقشه کدام طرفه.
یه نگاه به میرزا کرد و یه نگاه به نقشه. نمیدانم با خودش چی فکر کرد که گفت باشه من بلدتان میشم و میرسانمتان.
به یکی از محلیها میگه خبر برسونه که داره با میرزا میره راه رو نشان بده و به پدرش بگه امروز سر زمین نمیره.
قاطر یکی از همسایهها رو هم قرض میگیره و با میرزا و یاراش راهی میشه.
حالا اونا با اسبهای تازه نفس و پدر ما با یه قاطر بارکش که حال نداشت تکان بخوره و تازه باید جلوتر از اینا هم میرفت تا مثلاً راه رو نشانشان بده.
اسبها مجبور بودن پشت سر قاطر پیری راه برن که هر چند دقیقه یه بار انگار نفسش میگرفت و باید کنار جاده میماند و بعد از کلی التماس پدر ما، راه میافتاد.
خلاصه اینا میرن، ولی کجا نه اونا میدونستن نه پدر ما و نه اون قاطر پیر.
فقط میرفتن. به یه دوراهی میرسن و اصغر، همون پدر من، میذاره قاطر واسه خودش بره.
اون هم میپیچه راست. همینطور یکی، دو ساعت راه میرن که یکی از یاراهای میرزا میگه « به نظرم نباید اینقدر طول میکشید.
آبادی قبلی گفته بودن نهایتش یک ساعته میرسیم. الان کم از دو ساعت نیست داریم میریم. مطمئنی راه درسته؟»
پدرم میگه آره آقا. من شما رو از این راه آوردم چون امنتره. از اون راه ممکن بود به روسها بربخوریم.
میرزا گفت: «آفرین جوان. معلومه حسابی راه بلدیها»
پدر من انگار روی ابرها سیر میکرد. میرزا باهاش حرف زده بود.
ولی از آنطرف هم عین چی مانده بود. اصلاً اگر همین حالا میخواستند برگردند هم بلد نبود چه برسه به اینکه مقصد رو نشانشان بده.
آفتاب کمکم داشت میرفت و هنوز توی راه بودن. میرزا یکم شک کرد و گفت «جوان تو مطمئنی این راه درسته. به بیراهه میمانهها»
همینطور که پدرم داشت فکر میکرد چی بگه. یهو دیدن از دور صدای همهمه میاد.
صداها نامفهوم بودند. میرزا دستور ایست داد. ولی قاطر زبان نفهم برعکس همه راه که حرکت نمیکرد، حالا نمیماند و میخواست بره.
به هر زوری بود نگهش داشتن. مخفی شدن پشت درختها و میرزا با چند نفر دیگه رفتن ببینند چه خبره.
دل توی دل پدرم نبود. اصلاً نمیدانست چه خبره؟
بعد از چند دقیقه برگشتن. میرزا گفت دقیقاً رسیدیم پشت سر اردوگاهشون.
پدرم اصلاً نمیدانست پشت سر اردوگاه با جلوی آن چه فرقی دارد و از کجا میفهمند اینجا پشت سر است نه جلو.
میرزا ادامه داد. این عالیه میتونیم غافلگیرشان کنیم. فقط باید برید به بچهها خبر بدید که بیان، تعداد روسها خیلی زیاده.
دست تنها نمیتونیم از پسشان بربیایم. از همین راهی که این جوون ما رو آورد برید.
قصه میرزا کوچک خان جنگلی و اصغر راهبلد
بعد رو کرد به پدرم و گفت: کارت حرف نداشت. به عمرم جوون به این باهوشی و راهبلدی ندیده بودم.
تو چطور میدونستی قوای روس اینجا اردو زدن و دقیقاً ما رو آوردی پشت سرشون. راستی اسمت چیه؟
غلام شما اصغرم آقا.
میرزا گفت: اصغر با این بچهها برو تا گم نشن. وقتی رساندیشان برو پی خانه زندگی خودت. خدا خیرت بده.
اصغر که دید تا اینجا رو شانسی آمده ولی امکان نداره دوباره شانسی بتونه برگرده و اینا رو هم برسونه، مونده بود چه کنه.
تازه جان میرزا به خطر میافتاد. گفت آقا بذارید من اینجا بمانم پیشتان.
میخوام در درکابتان باشم. بچهها خودشان ماشالا راه بلدن دیگه، این راه که راسته. برن خودشان پیدا میکنن.
شانس آورد که یکی گفت: آره میرزا من راه رو یاد گرفتم. میرزا که قبول کرد پدرم نفس راحتی کشید و نشست یک گوشه.
هوا تاریک شده بود که نیروهای جدید رسیدند.
آقاجانم از درگیری و جنگ هیچی یادش نمیاد.
اولین تیر که شلیک شد از ترس غش کرد و بعدش در حالیکه توی خانه دراز کشیده بود و بالای سرش کلی آدم نشسته بودن به هوش آمد.
از جا پرید و گفت: میرزا کو؟ میرزا، میرزا.
گفتن میرزا تو را رساند و رفت. این نوشته رو هم برای تو گذاشت.
پدرم و تمام خانوادهاش که سواد نداشتن. رفتن پیش ملای روستا و فهمیدن توی نامه چی نوشته.»
پاپابزرگ رفت و از کمد، یک چمدان برداشت. زیر لباسها و وسایل قدیمی، یک کیف کوچک چرمی بود.
از توی کیف، کاغذی قدیمی برداشت و داد دست من.
کاغذ خیلی رنگ و رو رفته بود و یک جاهایی جوهرش پخش شده بود.
«نهضت جنگل به داشتن جوانان شجاع و کاربلدی مثل شما افتخار میکند.
این پیروزی را مدیون راهبلدی تو هستیم. قوای روس از این منطقه فرار کردند و اگر تو نبودی قطع به یقین نمیتوانستیم به این پیروزی نائل آییم.
خداوند تو را حفظ کند.
کوچک جنگلی. سنه…»
جوهر پخش شده روی کاغذ سال و ماه و روز را محو کرده بود و نمیشد خواند.
پاپابزرگ گفت عمه تعریف میکرد: «همه ما داشتیم شاخ درمیآوردیم. اصغر و راه بلدی؟!
اصلاً امکان نداشت. انگار بگویی شاه قاجار کشورداری کرده. محال بود محال.
ولی هر چه که بود از آن روز به بعد اصغر شد نور چشم روستا.
از آن به بعد اسمش شد «اصغر راه بلد.» البته هیچکس هیچوقت آدرسی ازش نپرسید اما این لقب برای تلاشی که کرده بود و آن نامه، رویش ماند.
عمه میگفت اصغر تا زنده بود هیچوقت از نامه جدا نشد.
همیشه توی جیبش بود. همه جا با خودش میبرد.
عمه هم همیشه آن را یک جای امن نگه داشت و آخرش داد به من.»
نامه توی دستم بود و داشتم به این فکر میکردم که نابلدی همیشه هم بد نیست، البته اگر خوششانس باشی.
خیلی خوششانس، مثل اصغر آقای خدابیامرز.
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان یپام
نویسنده: راضیه حسینی