من فقط یک گمشده بدشانس مبتلا به فوبیای پرندگان بودم؛ خاطرات مسیریابی من
قسمت سوم
به گزارش گلونی همیشه دقیقاً در لحظهای که فکر میکنی از این بدتر نمیشود، اتفاقی میافتد که میگویی «صد رحمت به قبلی.»
گم شدنهای مختصر، جزو برنامه همیشگی من بود.
اما گاهی این برنامه تغییراتی پیدا میکرد که از کنترلم خارج میشد و آن وقت در حالیکه بغضی عین بادکنکی که داخلش آب ریختهاند و تا جایی باد شده که هر آن ممکن است بترک، گلویم را میفشرد، با خودم فکر میکردم حالا چه غلطی بکنم؟
یکی از این اتفاقات مربوط میشود به خاطرهای کمی تا قسمتی دور.
همان دورانی که پر از غرور جوانی هستی و کلهات بوی قورمهسبزی میدهد و فکر میکنی قرار است تمام مشکلات بشریت به دستان توانای توی دانشجو حل شود.
هی از این تریبون به آن تریبون میپری و فریاد اعتراض سر میدهی.
با شور و هیجان در ستادهای انتخاباتی شرکت میکنی و از کاندیدای مورد نظرت چنان دفاع میکنی که خدابیامرز مصدق در دادگاه لاهه نکرد.
در همین روزهای پرشکوه جوانی بودم که در یک بعدازظهر پاییزی، وقتی میخواستم به خوابگاه برگردم دیدیم ای دل غافل باز رفتم توی هپروت فکر و خیال و کوچه و خیابان از دستم در رفت.
حالا کجا بودم؟ نمیدانستم.
من فقط یک گمشده بدشانس بودم
تصمیم گرفتم به شیوه همیشگی از عابران بپرسم. اما نکته جالب این بود که هر چه بیشتر آدرس میدادند گیجتر میشدم.
مرحله بعدی، پیدا کردن یک تاکسی تلفنی بود. این کار همیشه جواب میداد. فقط کافی بود در ماشین بنشینی و آدرس بدهی.
اما هر چه گشتم هیچ آژانسی پیدا نبود.
مرحله سوم، گرفتن یک تاکسی دربست بود که شکر خدا تا چشم کار میکرد ماشین شخصی بود و در این مسیر یک تاکسی هم پیدا نمیشد.
بالاخره یکی از عابران توانست بعد از پانزده دقیقه و در حالیکه از چهرهاش معلوم بود حیا و ادب بهش اجازه نمیدهد لنگه کفشش را درآورد و دنبالم بگذارد، کمی تا قسمتی کمکم کند.
باید کوچهای را که آدرس داده بود پیدا میکردم.
به ساعت که نگاه کردم، از این بدتر نمیشد.
ساعت نزدیک دو بعدازظهر بود و من مثلاً میخواستم بعد از استراحت در خوابگاه به دانشگاه و کلاس ساعت سه بعدازظهر برسم.
اما وقتی چشمم به ورودی کوچه افتاد فهمیدم صد رحمت به ساعت.
با این بدبختی تازه چه کنم؟
ادامه دارد…
میتوانید قسمتهای دیگر این ستون را با کلیک بر روی خاطرات مسیریابی بخوانید.
پایان پیام
نویسنده: راضیه حسینی