نه به چای کله مورچه ای
خاطرات آقای ظفرقندی، این قسمت: نه به چای کله مورچه ای!
بهگزارش گلونی، امروز صبح اول وقت که منتظر بودم چای کلهمورچهای خوشعطرم رنگ بیندازد و هنرنماییام را داغداغ داخل فنجانهای گلقرمزی توی طبقات شرکت پخش کنم، دو جوان خوشهیکل با کتوشلوار مشکی وارد آبدارخانه شدند و بیسروصدا دو طرف در ایستادند.
بلافاصله بعد از آنها یک آقای میانسال لاغراندام در حالیکه مشغول مطالعهی محتویات یک پوشه سبزرنگ بود وارد شد و یکراست رفت پشت میز و نشست و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: «چشمم روشن! چای کلهمورچهای هندی هم که دم میکنی.»
گفتم: «بله، شما؟ اگر میل دارید بریزم.»
آن دو جوان خوشهیبت آرام آرام به سمتم حرکت کردند ولی مرد میانسال با دست اشاره کرد که بدوند.
به هوش که آمدم خون بینیام روی صورتم لخته شده بود.
مرد میانسال گفت: «آقای ظفرقندی، شما از این لحظه به جرم دم کردن چای خارجی و تضعیف چایکاران زحمتکش ایرانی بازداشتی.»
گفتم: «حتما هر حرفی هم بزنم در دادگاه برعلیهم استفاده میکنید.»
گفت: «بفرما، فیلم خارجی هم که زیاد میبینی. ولی نه، کلا هرچه بگویی بیفایده است؛ نه به نفعت استفاده میکنیم نه به ضررت.»
گفتم: «بهتر نیست به جای اینکه روی سر من بدبخت هوار شوید، بروید موانع تولید چای داخلی را بزدایید؟ نه اجازه صادرات میدهید، نه اجازه افزایش قیمت میدهید، نه برای جایگزینی بوتههای پیر چای داخلی با بوتههای جدید تسهیلاتی ارایه میکنید.
برای اینکه خیالتان را راحت کنم، ذائقه مصرفکننده داخلی هم کلا نسبت به چای خارجی تغییر کرده است.
اصلا کسی در شرکت چای ایرانی را تحویل نمیگیرد.
یک بار دم کردم، با کلی خواهش و تمنا از اخراج نجات پیدا کردم.»
به آن دو جوان اشاره کرد که بیرون بروند و در را بست، لپم را کشید و گفت: «شیطون، برای خودت یک پا کارشناسی ها!
همه حرفهایت درست، ولی خودت را بگذار جای من.
صبح اول وقت این دو تا قلچماق را میدهند به من و میگویند با یکی دو تا خبرنگار برو در سطح شهر و معضل چای ایرانی را حل کن.
تو باشی میروی سراغ اجازه صادرات و افزایش قیمت و آسیبشناسی تغییر ذائقه مخاطب، یا یقه یک آبدارچی بدبخت را میگیری؟»
گفتم: «پس باید مسئول خرید شرکت را ببرید.»
گفت: «پسرعمه مدیرعامل است و باید بسپریم همه جا صورتش را شطرنجی کنند.
یک نفر اشتباه کند، صد جا باید جواب پس بدهیم.
خودت بیایی ریسکش خیلی کمتر است.»
گفتم: «اگر میشود بدون دستبند بیایم. توی شرکت آبرو دارم.»
گفت: «ایرادی ندارد. فقط زودتر بیا که خبرنگارها توی لابی منتظرند. یک آبی هم به دست و صورتت بزن که فکر نکنند دست رویت بلند کردهایم.»
پایان پیام
نویسنده: مسعود توکلی