داستان گلپری و مشکلاتش در خیاطی
به گزارش گلونی خیاط محله ما خانم جاافتادهای بود به اسم گلپری که تازه آلزایمر گرفته بود.
البته هنوز بیماری آنقدر پیشرفت نکرده بود که نتواند کار کند اما مشکل آنجا بود که اگر وسط اندازه گرفتنها با او صحبت میکردیم یا زنگ تلفنی دری ساعتی به صدا در میآمد، کسی عطسه میکرد، گربهای میو میو میکرد، برگی از درخت میافتاد و خش خش میکرد، صدای ریختن چایی در استکان میآمد، حتی کسی بلند آه میکشید یا دهاندره میکرد، یک دفعه همه اندازهها را از یاد میبرد و دوباره اندازه میگرفت.
حتی تا اینجا هم مشکلی نبود. مشکل از آنجا شروع شد که گلپری خانم احساس کرد این اندازهگیریهای مکرر، گاهی اعصاب مشتری را به هم میریزد؛ پس تصمیم گرفت حتی وقتی اندازه از یادش رفت، یک نگاه سرانگشتی به مشتری بیندازد و اندازه را حدسی بنویسد.
حتی مشکل اینجا هم نبود. مشکل از وقتی حادتر شد که قرار بود مشتری لباس را پرو کند. یک جاهایی تنگ بود و یک جاهایی گشاد.
اما گلپری کم نمیآورد. تا میفهمید لباس تنگ است یک چشمک به دخترانش میزد و میگفت: «عزیزم، یه کم وزن اضافه کردیها!».
دختر اولش سریع تأییدش میکرد و میگفت: «راستش را بخواهید از در که آمدید تو حس کردم یه کم چاق شدید ولی روم نشد بگم.»
تا مشتری میآمد حرف بزند، دختر دوم میپرید وسط حرفش و میگفت: «خیلی زشته اینجوری به مشتری میگین چاق شده دیگه. حالا منم فهمیدم ایشون یه کم توپُر شده ولی عیبه به روی مردم میارین.»
دختر سوم هم تا این گفتگو را میشنید از اتاق کناری میپرید بیرون و با مشتری سلام و علیک گرمی میکرد و بعد از کلی قربان صدقه رفتن، میگفت: «مبارک باشه عزیزم. ایشالا به سلامتی کی به دنیا میاد؟»
اینجا بود که مشتری قالب تهی میکرد و سریع میگفت: «نه عزیزم. حامله نیستم. فکر کنم یه کم باید رژیم بگیرم. گلپری جون نمیشه حالا یه کم این لباسو گشادتر کنی؟»
گلپری هم با کلی منت قبول میکرد.
داستان گلپری
وقتهایی که لباس گشاد بود هم گلپری دو تا سرفه پشت سر هم میکرد و دوزاری دخترها میافتاد و ادامه کار را میگرفتند تا وقتی که مشتری قانع شود آنقدر زار و نزار شده که ممکن است به خاطر سوءتغذیه شدید در بیمارستان بستری شود.
این داستان ادامه داشت تا وقتی که آلزایمر گلپری شدیدتر شد. پارچه مشتریها را با هم قاطی میکرد و لباسها را جابهجا تحویل میداد. بنابراین دخترها تصمیم گرفتند خودشان کار را به دست بگیرند و مامان گلپری فقط نظارت کند.
اما این کار هم نتیجه نداد چون دخترها بسیار بیاستعداد و بیکفایت بودند.
کار به جایی رسید که یک روز مشتریها با پلاکاردهای رنگارنگ درِ خانه گلپری جمع شدند و شعار دادند:
«یا گلپری یا هیچی لعنت به هر چی قرتی»
«گلپری نیست، لباسی نیست لخت میمونیم، چارهای نیست»
کار که به اعتراضات سراسری رسید، ماموران وارد صحنه شدند و گلپری را دستگیر کرد.
گلپری در کلانتری روبروی رئیس پاسگاه نشسته بود و به سوالها جواب میداد که فهمید سرشانه راست لباس سرکار از آنیکی جمعتر است. تقاضای نخ و سوزن کرد و فیالفور لباس را در بازداشتگاه درست کرد.
بعد فهمید سرشانه راست همه سربازهای پاسگاه کمی مچاله شده. خلاصه همه لباسها را درست کرد.
سرکار توضیح داد که چرخخیاطی صنعتی خیاطخانه پاسگاه مشکل پیدا کرده و یک طرف لباس را جمع میکند و چون قطعه جدید را به خاطر تحریمها نمیتوانیم وارد کنیم، الان دو سال است که لباسهای ما همین شکلی است.
قرار شد با گلپری برای تصحیح لباسهای پاسگاه قرارداد ببندند. آلزایمرِ گلپری هیچ مشکلی در این کار ایجاد نمیکرد چون همه لباسها یک رنگ و یک مدل بود و فقط باید دو طرف را یکسان میکرد.
در آخر به سبک فیلمهای ایرانی، گلپری با رئیس پاسگاه ازدواج کرد و حیاط پاسگاه را ریسه کشیدند و سیبها را از فاصله زیاد انداختند توی حوض، طوری که نصف آب حوض خالی شد.
ولی دخترهای گلپری همانطور بیکفایت و دست و پا چلفتی تا آخر عمر زندگی کردند.
پایان پیام
نویسنده: یاسمن سعادت