زود باش اعصاب نداریم

به گزارش پایگاه خبری گلونی، شماره ۲۶۷ روزنامه طنز وقایع‌تهرانیه منتشر شد. در این روزنامه از رضا احسا‌ن‌پور می‌خوانید:

نانوا: چند تا؟

مرد: با من بحث نکن اعصاب ندارم.

پسر جوان: بحث کدام است آقا؟! این بنده‌ی خدا فقط پرسید چندتا؟

مرد: تو هم با من بحث نکن! اعصاب ندارم.

نانوا: نفر بعد!

مرد: آقا مگر کوری؟ نمی‌بینی نوبت من است؟ چرا می‌گویی نفر بعد؟ چرا اعصاب من را بهم می‌ریزی؟!

زن:آقا به جای این بحث‌ها بگو چندتا می‌خواهی و خلاص. والا به خدا ما کار و زندگی داریم.

پسر جوان: بحث نکنید خانم! آقا اعصاب ندارند!

مرد: من را مسخره می‌کنی؟ خوب است می‌دانی اعصاب ندارم. یکهو دیدی زدم و آبگوشتت کردم ها!

پسر جوان: چه از این بهتر؟ نان داغ و تازه هم هست! مگر نه شاطر؟

نانوا: دنبال شر می‌گردی؟ آقای محترم شما نان می‌خواهید یا نه؟

مرد: معلوم است که می‌خواهم. درست است اعصاب ندارم ولی مرض که ندارم بیخودی بیایم بایستم توی صف نانوایی!

زن: خب پس نان‌تان را بخرید و بروید.

مرد: باشد! باشد! همه دست به دست هم داده‌اید که اعصاب من را بیشتر از این بریزید به هم؟ باشد! من هم می‌دانم چکار کنم! من ۲۰۰ تا نان می‌خواهم!

زن: ۲۰۰ تا نان؟!

پسر جوان: شاطر! یک دفتر ۲۰۰ برگ بده به آقا!

زن: آقای محترم! چرا لج بازی می‌کنید؟ چرا وقت مردم را تلف می‌کنید؟

پسر جوان: پخت هر نان ۱۵ ثانیه طول می‌کشد. پنج ثانیه هم طول می‌کشد تا شاطر نان را بیاورد اینجا، یک دقیقه هم خنک شدن و جمع کردن هر نان طول می‌کشد، همه‌ی اینها ضربدر ۲۰۰ می‌شود…

مرد: حدود چهار ساعت و نیم!

زن: شاطر! من می‌روم و بعداً برمی‌گردم!

مرد: بعداً نه! چهار ساعت و نیم دیگر!

پسر جوان: ولی من صبر می‌کنم! بچرخ تا بچرخیم!

شاطر: بفرمایید! این هم ۲۰۰ تا نان!

مرد: چه شد؟

شاطر: شما مگر ۲۰۰ نان سرد شده نمی‌خواستید؟ این هم ۲۰۰ تا نان. می‌شود ۲۰۰ هزارتومان! زود باش پولش را بده که اعصاب ندارم!

پسر جوان: تحویل بگیر!

مرد: ۲۰۰ هزار تومان؟ مگر من روی گنج نشسته‌ام که یک پنجم حقوقم را بدهم نان بخرم؟! آن هم توی یک روز؟! چرا با اعصاب من بازی می‌کنید؟

پسر جوان: خوب است که! وقتی بروید خانه همه می‌گویند چه مرد خوبی! چقدر نان در آورده است!

شاطر: زود باش آقا! ۲۰۰ هزار تومان!

مرد: کارتخوان دارید؟

شاطر: نه!

مرد: خب پس من بروم سر خیابان و از دستگاه خودپرداز پول بگیرم و بیایم!

مرد جوان: سر راهت آن خانم را هم صدا بزن برگردد و بیاید نانش را بخرد.

مرد: باشد! ولی بار آخرتان باشد با اعصاب من بازی می‌کنید ها!

شاطر: باشد! تو برگرد، من قول می‌دهم با اعصابت بازی نکنم!

مرد جوان: زود باش اعصاب نداریم!

پایان پیام

کد خبر : 15801 ساعت خبر : 11:17 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=15801
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات