روزی که اشک آتش هم درآمد

روزی که اشک آتش هم درآمد

پایگاه خبری گلونی، محسن فراهانی:ساعتت ۸ صبح را نشان می‌دهد و تو در ترافیک گیر افتاده‌ای. ترافیکی که علتش را می‌دانی. مردم از سراسر تهران (و شاید هم ایران) حرکت کرده‌اند و تنها یک مقصد دارند: مصلی امام خمینی (ره).

ساعت ۸:۳۰ می‌رسی جلوی درب مصلی. عده‌ای کنار خیابان ایستاده‌اند. چند نفر در حال توزیع پوستر هستند. پوسترهایی که روی آن تصویر شهدای آتش‌نشان حک شده است. وارد مصلی می‌شوی و در میان دود اسپند و صوت مداحی و جمعیت سیاه‌پوش، عده‌ای را می‌بینی که گوشه‌ای نشسته‌اند و بغض گلویشان را گرفته است. برخی هم دل به روضه‌ای که از بلندگوها پخش می‌شود داده‌اند و در حال گریه کردن هستند. انگار که در عزای عزیز خود گریه می‌کنند. با خودت می‌گویی این‌ها فیلم است. مگر می‌شود آدم برای چند غریبه این‌قدر غصه‌دار شود که اشکش سرازیر شود؟

ساعت ۹ تلفن همراه خود را تحویل می‌دهی و وارد شبستان می‌شوی. باز هم غم و اندوه. باز هم بهت و حیرت. باز هم بغض و اشک. هیچ‌کس با هیچ‌کس حرفی ندارد. همه در سکوت و فکر، ایستاده و نشسته، منتظر هستند. باز هم از خودت می‌پرسی مگر می‌شود این میزان غم و اندوه؟ چرا؟ برای چه؟

روزی که اشک آتش هم درآمد

ساعت حدود ۱۰ را نشان می‌دهد و آیت‌الله امامی کاشانی نماز را بر پیکر پاک شهدای آتش‌نشان قرائت می‌کند. همه می‌خوانند. هرکس هر گوشه‌ای که ایستاده است نماز را می‌خواند. در شبستان، در حیاط مصلی، در کنار خیابان و حتا وسط خیابان بهشتی.
نماز که تمام می‌شود، تو هم به گوشه‌ای از مصلی می‌روی، کنار چند نفر می‌ایستی و به جمعیت خیره می‌شوی. کنارت یک زن میان‌سال ایستاده و یک پوستر در دستش گرفته است. مدام خودش را تکان می‌دهد و با صدای بغض‌آلود زمزمه می‌کند: مادرجان، مادرجان، مادرجان. تو هم کمی غصه‌ات می‌گیرد؛ اما هم‌چنان علت این همه غم و غصه را نمی‌دانی.

ساعت ۱۰:۲۰ خودروهای حامل پیکر شهدا به راه می‌افتند. اندوه و حزن مردم دوچندان می‌شود. ناگهان شور عجیبی را در بین جمعیت می‌بینی. همه با هیجان و بغض به سمت خودروها حرکت می‌کنند. ناخودآگاه تو هم همراه‌شان می‌شوی. نزدیک که می‌شوی می‌بینی بغض گلویت را گرفته. سریع برمی‌گردی تا کسی متوجه بغضت نشود، ناگهان چشمت می‌افتد به خانواده‌ی یکی از شهدا که پشت ماشین در حال حرکت هستند. دختر هفت-هشت‌ساله‌ی یک آتش‌نشان شهید توجه تو را به خود جلب می‌کند. بدون آنکه اشکی بریزد، ساکت و مظلوم، دست مادرِ گریان خود را گرفته و آرام راه می‌رود. ناگهان بغض تو هم می‌ترکد و تمام. حالا جواب سؤالت را گرفتی. مظلومیت، غریبه و آشنا نمی‌شناسد. حزب سیاسی و حزب‌بازی سرش نمی‌شود. سرما و گرما ندارد. مظلومیت دل سنگ را هم آب می‌کند. غمِ گریه نکردن دخترک، از غم گریه‌ی عالم بیشتر بود.

نمی‌دانی کجایی، نمی‌دانی ساعت چند است. دیگر ساعت را یادداشت نمی‌کنی. اصلاً مگر مهم است؟ این روز در یاد تو و در تاریخ کشورت ثبت شد. یازدهمین روز از یازدهمین ماه سال نودوپنج؛ روزی که دل آتش هم آب شد. روزی که آتش هم اشک ریخت.

پایان پیام

عکاس: رضا ساکی

عضو اینستاگرام گلونی شوید و اخبار روز ایران و جهان را دنبال کنید.

برای تبلیغ در گلونی کلیک کنید.

کد خبر : 33865 ساعت خبر : 2:07 ق.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=33865
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات