طنز/بازنشستگی در موادفروشی

طنز/بازنشستگی در موادفروشی

پایگاه خبری گلونی، محسن فراهانی: به گزارش خبرنگار ما، اصلی‌ترین دغدغه‌ی جوانان، معضل بی‌کاری است. خبرنگار ما که با هزار پارتی و آشنابازی و رشوه و تهدید و التماس در این‌جا شاغل شده، به میان مردم رفته تا نظر آن‌ها را در همین مورد جویا شود.

پیرمردی که روی نیمکت پارک نشسته بود، به خبرنگار ما گفت: زمان ما این‌طور نبود. بانک مرا می‌خواست، نرفتم. گفتم بروم پول مردم را بشمارم؟ مگر خودم پول ندارم؟ یک شرکت مهندسی مرا می‌خواست، نرفتم. گفتم بروم خانه‌ی مردم را متر کنم؟ مگر خودم خانه ندارم؟ آموزش و پرورش معلم استخدام می‌کرد، نرفتم. گفتم بروم خودکار بگذارم لای انگشت بچه‌ی مردم؟ مگر خودم بچه ندارم؟ پزشکی قبول شدم اما نرفتم. گفتم بروم قیچی را جا بگذارم در تحال مردم؟ مگر خودم تحال ندارم؟ خلاصه هزار جا مرا استخدام می‌کردند اما دوست نداشتم بروم. خبرنگار ما که با شنیدن این همه شغل خوب، آب از دهانش جاری شده بود، از پیرمرد پرسید: خب بالاخره کجا استخدام شدید؟ پیرمرد بادی به غبغب خود انداخت گفت: من شصت سال است که سر پارک محل مواد می‌فروشم. گفتم من که آبرو ندارم، بگذار آبروی دیگران را هم ببرم. خدارو شکر انتخاب خوبی کردم و الآن درآمدم از تمام آن شغل‌ها بیشتر است. خبرنگار ما از پیرمرد پرسید: نگران نیستید که دستگیر شوید؟ مثلاً نمی‌ترسید یکی شما را لو بدهد؟ پیرمرد، بادی به غبغب خود انداخت و گفت: شصت سال است که هیچ کس نتوانسته مرا دستگیر کند.

طنز/بازنشستگی در موادفروشی

پسر جوانی که روی موتورش نشسته بود و یک زنجیر به دور انگشتش می‌چرخاند، به خبرنگار ما گفت: کار کجا بود؟ هرجا می‌روم برای کار کردن، کلی بهانه می‌آورند و مرا استخدام نمی‌کنند. رفتم بانک استخدام شوم، گفتند برادرزاده‌ی رئیسی؟ گفتم: نه. گفتند: رئیس مگر خودش برادرزاده ندارد که تو را استخدام کند؟ رفتم یک شرکت مهندسی تا استخدام شوم، گفتند: برادرزاده‌ی مهندسی؟ گفتم: نه. گفتند: مهندس مگر خودش برادرزاده ندارد که تو را استخدام کند؟ رفتم آموزش و پرورش تا استخدام شوم، گفتند برادرزاده‌ی معاونی؟ گفتم: نه. گفتند: معاون مگر خودش برادرزاده ندارد که تو را استخدام کند؟ رفتم بیمارستان استخدام شوم، گفتند برادرزاده‌ی دکتری؟ گفتم: نه. گفتند: دکتر مگر خودش برادرزاده ندارد که تو را استخدام کند؟ خلاصه این‌قدر جواب‌هایشان قانع‌کننده و منطقی بود که دیگر قید استخدام شدن را زدم و رو به کار آزاد آوردم. الآن رئیس خودم هستم و کارگر خودم. خبرنگار ما که با شنیدن این همه شغل پردرآمد، آب از دهانش جاری شده بود، از پسر جوان پرسید: بالاخره چه شغلی را انتخاب کردید: پسر جوان بادی به غبغب خود انداخت و گفت: الآن چند سال است با این موتور می‌روم کیف‌قاپی و خدا را شکر درآمد خیلی خوبی هم دارم. کیف تمام آن دکتر و مهندس و معاون را هم زده‌ام. پشیزی هم درونش نبود. خبرنگار ما از پسر جوان پرسید: نگران نیستید که دستگیر شوید؟ مثلاً نمی‌ترسید یکی شما را لو بدهد؟ پسر جوان بادی به غبغب خود انداخت و گفت: تا به حال هیچ کس نتوانسته مرا دستگیر کند.

در پایان این گزارش خبرنگار ما که با هزار پارتی و آشنابازی و رشوه و تهدید و التماس وارد کار خبرنگاری شده بود و درآمد ناچیزی داشت، با یک دسته اسکناس پنجاه هزار تومانی از کلانتری محل خارج شد. گفتنی است اهالی محل بعد از آن دیگر پیرمرد و پسر جوان کیف‌قاپ را ندیدند.

عضو اینستاگرام گلونی شوید و اخبار روز ایران و جهان را دنبال کنید.

طنز/بازنشستگی در موادفروشی

پایان پیام

کد خبر : 39787 ساعت خبر : 8:47 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=39787
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات