ساناز در مترو
ساناز گفت: من فوقم تموم شد. برای دکترا اپلای کردم کانادا. ویزامم صادر شده. تا چند ماه دیگه میرم. تو کجا مشغولی؟
پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر: یکی از مفروضات بنده در فروشندگی مترو این است که اگر در آن لحظات، تلفن همراهم زنگ خورد نباید جواب بدهم. به هیچ احدالناسی! میخواهد رئیس جمهور آمریکا باشد یا مدیرعامل سامسونگ. فرزند نداشتهام باشد یا مثلا پروفسور سمیعی! چرا که تجربه ثابت کرده هربار پاسخ دادم یک بلایی به سرم آمده است. یک بار که مادرم تماس گرفت و دلم نیامد ردش کنم. بنابراین با یک دست اجناس و وسایلم را گرفتم و با دست دیگر تلفن را. آنتن هم که قربانش برم در آنجا مدام در حال پریدن و شیطنت است! تازه پارهای دیگر از وسایل را هم که در دست چپم جا نشد به گردنم آویزان کردم. خلاصه با یک وضعیت نامساعدی در حال گفت و شنود بودم و او هم ول کن نبود و ما هرچه میخواستیم خداحافظی کنیم ایشان اصرار داشت که بیشتر احوالپرسی کند. هرچه عرض می کردم: “مامان جان! من حالم خوبه. ناهارم برداشتم. همه چی ردیفه” اما مادر است دیگر همش نگران است. تا اینکه ناگهان راننده یک ترمز اساسی زد و من با مخ رفتم داخل شکم یک آقایی و ایشان هم درحال از دست دادن تعادلش به یک آقای دیگر چسبید و همگی با هم به همراه کلی وسیله و مخلفات، نقش بر زمین شدیم!
از آن روز دیگر پشت دستم را داغ کردم که در مترو و هنگام کسب، تلفنم را کلا بایکوت کنم. اما روزی اتفاق شگرف دیگری افتاد. در ایستگاه دروازه دولت بودم که موبایل لعنتیم به صدا درامد و نام یکی از همکلاسیهای قدیمی روی صفحهاش نقش بست. البته یک همکلاسی قدیمی، لزوما وجوب پاسخدهی را محقق نمیکند اما وقتی این همکلاسی قدیمی از جنس مونث باشد و با او سالها نان و نمکی خورده باشی و این نخستین مرتبه باشد که افتخار داده و با تو تماس گرفته قضیه اندکی متفاوت است. بنابراین ناخوداگاه دکمه اکسپت را لمس کردم. البته ابتدا وانمود کردم که شمارهاش را نداشتم و برایم فاقد اهمیت است و به جا نیاوردهام که چه کسی پشت خط است. با یک صدای خراشیده و باصلابت گفتم:
- سلام بفرمایید
- سلام کیان. خوبی؟ شناختی؟
- نه متاسفانه!
- بابا سانازم. ساناز عبدالرحیمی. یادت اومد؟
- به به… سلام خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ چه خبرا؟
- هیچی سلامتی. گفتم حالی ازت بپرسم بعد از مدتها.
- مرسی لطف کردی. چه خبرا؟ کجا مشغولی؟
- والا من فوقم تموم شد. برای دکترا اپلای کردم کانادا. ویزامم صادر شده. تا چند ماه دیگه میرم. تو کجا مشغولی؟
این را که پرسید به شکل عجیبی جاخوردم. توانایی گفتن حقیقت را نداشتم. مگر مقدور بودم برایم که با آن همه غرور و طمطراق، حرفه کنونیام را لو بدهم که داخل مترو دستفروشی می کنم؟ گفتم:
- والا من تو یه شرکت بازرگانی مشغول هستم. درواقع یکی از اعضای هیئت مدیرهی اینجا هستم.
- جدی؟ چه عالی. تبریک میگم. پس حسابی برای خودت کسی شدی. الان کجایی؟ چرا اون قدر سر و صدا میاد؟
- الان داخل جلسهای هستم. اینجا یه مقدار شلوغه. ببخشید!
در همین لحظه ناگهان پیج اعلانات مترو به صدا درامد: ایستگاه بعد، طالقانی! ساناز گفت: این چی بود پس؟ گفتم هیچی تو این جلسه داریم راجع به واردات قطعات مترو از آلمان صحبت میکنیم. الان بخشی از فیلم مترو برای حضار در حال پخشه تا بتونند شرایط داخلی مترو ر بررسی کنند! گفت: چه جالب! اتفاقا منم دارم میبینم. چه فیلم قشنگیه! پشت سرتو نگاه کن!
برگشتم و نگاه کردم. ساناز آنجا ایستاده بود. درست پشت سر من!
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.
کد خبر : 56991 ساعت خبر : 9:10 ب.ظ