مترو بعد از موبایل
مترو بعد از موبایل
پایگاه خبری گلونی، حمید کیانمهر:سلام. من کیان هستم. ۲۵ ساله، لیسانس و ساکن تهران. من داخل واگنهای مترو خردهفروشی میکنم! بله من دستفروشم. کار و کاسبیام هم بد نیست. البته فکر نکنید از اول به این کار اشتغال داشتم. نه! داستان زندگیام مفصل است که مدیر مسئول و سردبیر محترم گلونی، مامورم کردند به برونریزی و افشاگری بخشهایی از آن در قالب این ستون. پس مرا اینجا بخوانید که ضرر نخواهید کرد.
مترو بعد از موبایل
این موبایلها هم در مترو برای خودشان داستانی دارند. پیشترها که گوشی موبایل به این فراوانی نبود مردم در مترو غالبا یا به در و دیوار زل میزدند و به فکر فرو میرفتند یا به همدیگر نگاه میکردند و باز هم به فکر فرو میرفتند! آنهایی هم که از قشر فرهیخته و روشنفکرتر جامعه محسوب میشدند روزنامه و کتاب میخواندند. اما رفته رفته با پیشرفت تکنولوژی و عرضهی انواع گوشیهای هوشمند، مدل حضور مردم در مترو به کلی تغییر کرد. برخی از این گوشیها آنقدر هوشمندند و دارای آپشنهای گوناگون که نگو! مثلا آبسرد کن دارند، صبحها برایت نان سنگک تازه میخرند! حتی میشود با آنها درد و دل کرد!! خلاصه دیگر یک وسیلهای هست که انسانها در وسایل حمل و نقل عمومی حوصلهشان سر نرود یا لااقل کم سر برود.
حالا هر کس به محض ورود به مترو سریع یک عدد گوشی یا تبلت از خشتکش بیرون میکشد و مشغول ور رفتن با آن می شود. چند سال پیش که در لایههای زیرین زمین، ارتباط تکنولوژیک با بیرون ممکن نبود جز صدای خود مترو چیزی نمیشنیدیم. ملت نهایتا با گوشی موبایلشان بازی میکردند یا اپلیکیشنها را دوره میکردند اما این روزها قربانش بروم در پایینترین نقطهی هسته مرکزی کره زمین هم موبایلها آنتن دارند و مردم با خیال راحت و با بیشترین دسیبل ممکن صدا، مشغول مکالمه تلفنی میشوند. یکی در حال اقناع پدر و مادرش جهت مجوز برای دیر رفتن به خانه است، یکی معاملهی ماشین و زمین میکند، یکی با دوستی از جنس مخالفش مشغول گفتگوهای کش دار و بعضا مشمئزکننده است و قس علی هذا…
اما از دیگر موارد قابل استعمال موبایل در مترو میتوان به گوش کردن آهنگ و موسیقی اشاره کرد که اغلب قشر جوان از آن بهره میبرند. چند روز پیش همینطور که در یکی از قطارها مشغول فروشندگیام بودم جوانی را دیدم با ظاهری آَشفته. از این نوباوگانی که لباسهای غیرمتعارف میپوشند و محاسن بلند دارند و معمولا با چیزی به نام شانه بیگانه هستند و انگار شش ماه است که رنگ حمام را به خود ندیدهاند! خلاصه این بندهی خدا یک عدد هندزفری را داخل گوشهای مبارکش گذاشته بود و ولوم موبایل را هم تا آخرین درجه ممکن افزایش داده بود. به شکلی که دیگر هیچ صدای خارجیای را نمیشنوید. بعد هنگامی که آهنگ به لحظات احساسیاش میرسید ایشان از خود بی خود میشد و درحالیکه چشمانش را بسته بود همراه با خواننده مزبور زمزمه میکرد اما نمیدانست که صدایش آنقدر واضح و مفهوم است که کل جمعیت حاضر در آن واگن را میخکوب کرده! کاش حداقل یک آهنگ قابل پخش و مجوزدار را پلی کرده بود! کلمات به کار رفته در آن قطعه، هوش از سر هر شنوندهای می برد و عرق شرم از جبینش جاری میساخت. فقط شانس آوردیم که در آن واگن جنس مونثی حضور نداشت. بالاخره بنده طاقت نیاوردم و با یک ضربه به شانهاش گفتم: “داداش! یکم رعایت کن…” اما او که همینطور که به من زل زده بود با صدای نحیفی گفت: “به توچه! دلم میخواد بخونم!”
خب چه کنیم؟ بعضیها کلا دلشان خیلی چیزها میخواهد. به کسی هم ربطی ندارد!
پایان پیام
ادامه این داستان دنبالهدار را در اینجا بخوانید.
کد خبر : 58659 ساعت خبر : 7:43 ب.ظ