داستان تسبیح از نویسنده زن افغان

به گزارش پایگاه خبری گلونی، کتاب داستان زنان افغانستان با مقدمه و انتخاب محمدحسین محمدی منتشر شده است.

این کتاب را انتشارات تاک در کابل منتشر کرده است.

در این کتاب چهل داستان از چهل نویسنده زن افغانستانی منتشر شده است. یکی از آنها نرگس زمانی است:

نرگس زمانی متولد دی ماه سال ۱۳۷۶ در شهر تهران است. او در اصل از مردمان بهسودِ ولایت میدان است. تحصیلات ابتدایی‌اش را در همان‌جا خواند و دیپلم گرفت. داستان‌نویسی را از دوران ابتدایی با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان آغاز کرد. در اوایل دوره دبیرستان با خانه ادبیات افغانستان آشنا شد و در جلسه‌های داستان آن شرکت کرد. در دوران مکتب در چند جشنواره دانش آموزی برنده جایزه شده است. او برای بزرگسالان و نوجوانان داستان می‌نویسد. داستان‌های نوجوانانه‌اش در مجله‌های کودک و نوجوان، از جمله «باغ»، «کودکان آفتاب» و «آهنگ بهاران» (گزیده آثار اعضای کانون پرورش فکری) به چاپ رسیده است.

داستان تسبیح از نرگس زمانی را بخوانید. این اثر آخرین داستان کتاب داستان زنان افغانستان است:

تسبیح

آفتاب از پنجره می‌تابید و قرمزی فرش را خوش‌رنگ‌تر نشان می‌داد. مادر بعد از این که آخرین لقمه را دهانش گذاشت، بلند شد، دامنش را تکاند و رفت سراغ چرخش.

حبیبه مشغول جمع کردن شد. از روی طاقچه دستمال کاغذی‌ای برداشتم و دور دهانم را پاک کردم. به آشپزخانه رفتم تا دستمال چرب را دور بیاندازم. حبیبه داشت تندتند ظرف‌ها را می‌شست و پشتش به من بود. خواستم بترسانمش، اما پشیمان شدم. از کنارش رد شدم و دستمال را داخل سطل انداختم.

مرا که دید، گفت: «غذای ننه را دادی، همه‌اش را خورد؟ در جوابش شانه‌هایم را بالا انداختم.

تشر زد: «الان پیرهنش را کثیف می‌کنه دوباره کارها عجله است، تو که نمی شویی.»

نگاهم افتاد به گوشه آشپزخانه و به کپه لباس‌های کنار ماشین رختشویی، که خیلی وقت بود جزئی از آشپزخانه شده بود.

حبیبه دست‌هایش را آب کشید. پشت قرص‌ها را خواند و دوتای‌شان را با یک لیوان آب گذاشت روی پیشخوان، از آشپزخانه که بیرون آمدم، رفتم سراغ کامپیوتر. هنوز نرسیده بودم که صدایش از آشپزخانه آمد: «روشنش نکنی‌ها!»

انگار از وقتی رفته بود روانشناسی، فکرم را می‌خواند. چیزی نگفتم. ده دقیقه دیگر می‌رفت به دانشگاه و من با خیال راحت می‌توانستم بازی کنم. راهم را به سمت گوشه دیگر اتاق کج کردم و سراغ کیفم رفتم. برنامه درسی روز بعد را داخلش گذاشتم. چند لحظه صدای چرخ خیاطی قطع شد و پشت سرش از اتاق صدای مادر آمد: «فیلم هنوز شروع نشده، فاطمه؟»

بلند گفتم: «یک ساعت مانده…»

مادر گفت: «یک چای بان»

و بعد دوباره صدای چرخ خیاطی بلند شد. از همان‌جا داد زدم: «حبیب چایی بگذار.»

حبیبه که تازه داشت از آشپز خانه بیرون می‌آمد، گفت: «آه! یک بار هم خودت برو. دیرم شده.»

گفتم: «حالا یک کتری رو گاز گذاشتن، چقدر طول می کشه؟» نُچی کرد و به آشپزخانه برگشت.

از بیکاری دنبال وسیله‌ای گشتم که تا رفتن حبیبه خودم را با آن مشغول کنم. کیفم را برداشتم و الکی وسایل داخلش را بیرون ریختم.

حبیبه از کنارم رد شد و رفت داخل اتاق تا لباس‌هایش را عوض کند. همان‌طور که با کیفم ور میرفتم، صدایشان را می‌شنیدم:

«ننه دوباره به کمدم دست زدی؟»

«تسبیح های خود رَه می پالیدُم.»

صدای حبیبه بلندتر شد: «آخه تسبیح‌هایت در کمد من چی کار می‌کنه؟»

«بچُم، همین جا دیده بودم‌شان.»

صدای حبیبه دیگر نیامد، اما از صدای کوبیده شدن در، فهمیدم دوباره به هم ریخته.

در باز شد. آمد گوشه پذیرایی، همان‌طور که داشت دکمه‌های مانتویش را پس و پیش می‌بست، گفت: «دوباره همه کمد را به هم ریخته…»

کتاب هایم را جابه جا کردم.

«چی کارش کنیم؟ همه‌اش می‌افته به جون کمدها و دنبال تسبیح‌هایش می‌گرده. صد تا تسبیحم داشته باشه، بازم دنبالشون می‌گرده. آخر هفته آبروریزی نکنه، دیوونه شده…»

دیوانه را که گفت، سرم را بالا کردم. بدون این که نگاه کند، آرام‌تر گفت: «روسری سفیدم نیست. برش داشته، برو از بقچه‌اش بردار. لازمش دارم. منو که نمی‌گذاره.»

چیزی نگفتم.

چیزی نگفتم. حبیبه خداحافظی کرد و رفت. صدای بسته شدن در را که شنیدم، رفتم سراغ کامپیوتر. روی صندلی نشستم و کیس را روشن کردم. کمی منتظر ماندم و بعد دکمه مانیتور را زدم، رمز می‌خواست. نامرد. از حرص با مشت روی صفحه کلید کوبیدم. صدای بلندی داد. بی‌اختیار سرم به سمت اتاق خیاطی چرخید. وقتی صدایی از مادر نشنیدم، خیالم راحت شد. اگر صدا را می‌شنید، کار را رها می‌کرد و می‌آمد و قصه خودشان را تعریف می‌کرد، این که شش دختر، در یک اتاق چطور خوب زندگی می‌کردند.

کامپیوتر را خاموش کردم. بشقاب روی پیشخوان را برداشتم و رفتم سمت اتاق. عادتم شده بود اول سمت دار قالی را نگاه کنم که نیمه‌کاره رها شده بود. یک فاصله خالی بین دیوار و دار که ننه جا می‌شد بین‌شان. بیش‌تر روز را همان‌جا می‌گذراند. قوز کرده می‌نشست بین صندوق و دیوار و قرآن می‌خواند. گاهی هم با خودش زمزمه می‌کرد. برای درس خواندن که می‌رفتم داخل اتاق، گوش تیز می‌کردم تا بشنوم. آوازهای هزاره‌گی می‌خواند که من نمی‌فهمیدم، اما خوشم می‌آمد و چشم بسته گوش می‌دادم.

ظرف‌های نیمه خالی غذا گوشه اتاق بود. گوشه فرش‌ها کنار زده شده بود و داشت زیر فرش‌ها را می‌گشت.

بیش‌تر وقت‌ها مرا که می‌دید، می‌گفت: «هاجر، دخترمه! آمدی؟» یا «نخ‌ها ره آوردی؟»

این دفعه چیزی نگفت و به گشتن‌اش ادامه داد.

کنارش نشستم. دست انداختم دور گردنش و لیوان آب را نشانش دادم. لیوان را که از دستم گرفت، پشت‌بندش قرص‌ها را هم دادم تا با آب بخورد. آب را با قرص‌ها یک نفس سر کشید و بعد، دور دهنش را با روسری‌اش پاک کرد.

«مگه توی جیبت دستمال نگذاشته بودم، ننه؟» نگاهم کرد. به جیب‌هایش اشاره کردم. لیوان را زمین گذاشت و دست کرد توی جیبش. دستمالش را از جیبش کشید و دوباره روی دهانش کشید.

آهی کشیدم و رفتم سراغ صندوقچه‌اش. هر موقع که بازش می کردم، بوی زیره می داد. روسری سفید حبیبه را دیدم که بقچه‌اش کرده بود. میانش دو تا از آن شلوارهای گشاد گلدوزی شده را گذاشته بود که من و حبیبه هیچ‌وقت زیر بار نرفتیم آن‌ها را بپوشیم. شلوارها را گذاشتم همان‌جا و روسری حبیبه را قایم کردم زیر لباسم.

ننه سراغ پشتی‌ها رفته بود و داشت پشت‌شان را می گشت. «دنبال چی می‌گردی ننه؟»

سرش را بالا کرد. دوباره پرسیدم: «چی ره میپالی نَنی؟»

«تسبیح‌های مره ندیدی؟»

سنجاق روسری سفیدرنگش باز شده بود و از سرش کنار رفته بود. نگاهم به سه تا تسبیحی افتاد که دور گردنش بود. تسبیح قرمز رنگی که عمه هاجرم از مشهد فرستاده بود و تسبیح خاکی کربلا و بی‌بی معصومه هم چیزی نگفتم. بالشتی از روی رختخواب‌ها برداشتم و گذاشتم روی تشک، گوشه اتاق.

ظرف‌ها را از گوشه اتاق برداشتم و رفتم تا چای دم کنم.

پایان پیام

کد خبر : 93541 ساعت خبر : 11:30 ق.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=93541
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات