جلسه بله برون در شب بمبارون

پایگاه خبری گلونی، معین بادپاماجرای بله برون ما مصادف شده بود با اوایل دوران جنگ.

قرار و مدارها برای بله برون گذاشته شده بود و ما هم اعضای تیم خودمون رو برای رفتن به این مراسم «پرچانه زنی» انتخاب کرده بودیم.

مهمترین بازیکن تیم ما که قرار بود نقش داور رو هم برعهده بگیره، کسی نبود جز خاله خانوم. با هم هماهنگ کرده بودیم که موقع به تفاهم رسیدن درباره مهریه، شیربها و سایر موارد، حواسش به ما باشه.

با «خیالتون راحت» گفتن‌های خاله خانوم، رفتیم و مجلس رو شروع کردیم. همه دور تا دور، به پشتی‌ها تکیه داده نشسته بودیم و درباره همه چیز صحبت کردیم تا رسیدیم به نوشتن قرار و مدارها.

اما خب، تیم مقابل هم یک یار قوی با خودش داشت که از همون اوایل جلسه، حضورش خودنمایی میکرد.  «خان عموی عروس خانوم».

هر چی شما بگین!

مجلس شلوغی بود، اما نه به خاطر حرف‌زدن‌های جمع، بلکه بخاطر دو تا بچه کوچک که هر چند دقیقه یک‌بار، بدو بدو سراغ قندون‌ها می‌رفتن و با چند تا حبه قند، برمی‌گشتند به اتاقی که مثلا قرار بود در تمام طول جلسه اونجا باشند.

ظاهرا هم فقط اون دو تا کوچولو بودن که متوجه نگاه‌های غضبناک خانواده عروس به خودشون نمی‌شدند!

خان عمو برگه‌ای که از قبل بر روی اون مواردی رو نوشته شده بود از جیبش درآورد و شروع به انتقال موارد در برگه توافقات کرد.

نوشت و نوشت تا اینکه نوبت رسید به قرائت مفاد تفاهم نامه.

اما یک دفعه خاله خانوم با صدای بلند نظر خودش رو اعلام کرد: ما هرچی نوشتید قبول داریم.

مادرم از میون همه نگاه‌های متعجب تیم ما به خاله خانوم گفت: خواهر من، بگذار حالا بخونن، اول ببینیم چیه؟!

اما خاله خانوم اصرار داشت که «شما نگاهی به چهره این خانواده بندازین، اصلا نیازی به صحبت کردن نیست، ما چشم بسته قبول داریم!!»

هنوز برگه برای امضا به دست ما نرسیده بود که ناگهان برق‌ها قطع شد و صدای آژیر قرمز شنیده شد. توی اون تاریکی که کسی کسی رو نمی‌دید با راهنمایی خانواده عروس شروع به رفتن به پناهگاه کردیم.

در همین حین صدای فریاد خاله خانوم بلند شد که …آخ سوختم…

بازگشت به جلسه بله برون

بنابراین با کمک بقیه ایشون رو همراه خودمون به پناهگاه بردیم. بعد از اینکه وضعیت قرمز تموم شد، به اتاق جلسه برگشتیم. اولین چیزی که به چشم اومد «نبودن قندون‌ها» بود و استکان‌های چایی که برگشته بودن روی فرش.

ظن همه افراد رفت به سراغ بچه‌ها که بخاطر برداشتن قند، موجب ریخته شدن چایی‌ها روی خاله خانوم شده بودن.

پس اون‌ها رو به اتاقی بردن و ما دیگه تا پایان جلسه ندیدیمشون.

خاله خانوم که حالش چندان مساعد نبود رو به اتاق دیگه‌ای بردند تا جلسه رو ادامه بدیم.

اما یک چیز دیگه هم ناپدید شده بود، برگه‌ای که قرار بود امضا بشه… نبود.!!

پس باید از اول همه چیز نوشته شود. اما این بار خان عمو در بحث شرکت نمی‌کرد.

چون من تنها کسی بودم که متوجه شده بود اونی که پایش توی تاریکی موقع رفتن به پناهگاه  به چایی‌ها خورد و موجب سوختن خاله خانوم شد خان عمو بوده.

و خان عمو از ترس اینکه من این موضوع رو مطرح کنم ترجیح داد بگذاره توافقات رو سایرین انجام بدن .

اما خب برگه چی شد؟؟ حدود ۲۰ سالی بعد از اون ازدواج گذشت تا اینکه خاله خانوم برگه توافق اولیه رو دست من داد.

البته نکات دیگه‌ای هم وجود داشت. خاله خانوم برای برداشتن اون برگه، پایش به چایی خورده بود و سوخته بود. اما از اونجایی که خان عمو هم به استکان‌های چایی خورده بود فکر می‌کرد اون موجب سوختن یار تیم ما شده.

پایان پیام

کد خبر : 105207 ساعت خبر : 10:15 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=105207
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات