ستاره اسکندری و ماجرای اتوبوس شلوغ تهران
پایگاه خبری گلونی رضا ساکی: اتوبوس شلوغ بود. آن قدر شلوغ که همه به هم چسبیده بودند.
هوا آن قدر گرم بود که نفس نمیشد کشید.
یکی از مسافران که شش مسافر دیگر از شش جهت به او چسبیده بودند گفت: تازه اینجا تهران است. همه امکانات ایران اینجاست. ببین آن بدبختها در شهرستانها چه میکشند.
یکی از آن شش نفر که به او چسبیده بود گفت: بحث تهرانی شهرستانی درست نکن که خودم پرتت میکنم توی خیابان.
یکی دیگر از آن شش نفر گفت: دارد از شما حمایت میکند. منظورش این است تهران این طوری است ببین بقیه جاها چه طوری است.
یکی دیگر از آن شش نفر گفت: همهاش سیاست است. میخواهند حواس ما را پرت کنند.
یکی دیگر از آن شش نفر گفت: الان که اتفاقا حواسمان را جمع کردهاند. الان اعتراض زیادی در من وجود دارد که میتوانم آن را هر جایی خالی کنم.
یکی دیگر از آن شش نفر گفت: داداش فقط اینجا خالی نکن.
یکی دیگر از آن شش نفر گفت: حالا دوباره بروید رای بدهید. رای دادید این طوری شد.
مسافری که این شش نفر به او چسبیده بودند گفت: زنگنه و جلیلی واقعا فکر میکنند مناظره کنند مردم نگاه میکنند؟ شما والیبال باشد مناظره هم باشد کدام را میبینی؟ اتوبوس گفت: والیبال.
مرد پرسید: شما فوتبال باشد مناظره هم باشد کدام را میبینی؟ اتوبوس گفت: فوتبال.
مرد ادامه داد: شما ماهواره باشد مناظره هم باشد کدام را میبینی؟ اتوبوس گفت: ماهواره.
ناگهان آن یک نفر از ته اتوبوس فریاد زد. حیف که دستم را نمیتوانم توی جیبم ببرم اما بدانید که شعارهایتان دارد رادیکال میشود و بهتر است تابع قانون باشید.
یک نفر که به آن یک نفر چسبیده بود گفت: داداش من خودم کارمند دولتم ولی این بیچارهها رادیکالشون کجا بود؟ بگذار با همین چیزها خوش باشند.
ناگهان یکی از سر اتوبوس گفت: اگر یک اتوبوس در خارج این طوری مردم را سوار کند رسانهها دولت را بیچاره میکنند و وزیر و شهردار را اخراج میکنند اما اینجا هر روز همین است. ما باید مطالبهگر باشیم و نگذاریم الویتهای اصلی فراموشمان بشود. ما باید… مرد داشت بلند بلند شعار میداد که یکی از آن شش نفر گفت: لاله.
دیگری گفت: لاله نه، ستاره. دیگری گفت: ستاره. دیگری گفت: لالهاس. نه بابا ستارهاس. لالهاس؟ ستارهاس؟
آن یک نفر از ته اتوبوس گفت: حیف که دستم را نمیتوانم توی جیبم ببرم اما بدانید ستاره است.
ستاره اسکندری و ماجرای اتوبوس شلوغ تهران
در همین حال اتوبوس در ایستگاه ایستاد. ۱۰ نفر از اتوبوس بیرون رفتند و دستها وارد جیب شد.
حالا همه میخواستند آن فیلم را ببیند که یک نفر پیر جهاندیده گفت: به خدا دیدن این فیلم اخلاقی و انسانی نیست و اصلا به ما چه که یک نفر در کجا چه طوری گشته است. شما مگر گرمتان نیست؟ مگر به هم نجسبیدهاید؟
ناگهان اتوبوس ایستاد و پیر جهاندیده طوری به بیرون پرت شد که جهان به خود ندیده بود.
آن یک نفر که به آن یک نفر چسبیده بود گفت: داداش من خودم کارمند دولتم و باید اذعان کنم فضای مجازی خیلی باعث سرگرمی میشود. خدا رحمت پیرمرد را. مرد جهاندیدهای بود. هر روز میدیدمش روزنامه میخواند.
باقی بقایتان
پایان پیام
متن که تموم شد، سوای اسکندریها بطور کلی یاد اصغر فرهادی و آثارش افتادم…
همونقدر اصغرفرهادیطور…
?