ساسات را بخوانید؛ داستانی از رضا ساکی
در طاقچه بخوانید
به گزارش گلونی رضا ساکی در کتاب ساسات نوشت: قدیم مثل حالا نبود؛ زمستانها یک متر برف میبارید. هوا هم سردتر میشد. مثل حالا نبود که بشود بی پالتو و لباس پشمی بیرون رفت. قدیم برای بیرون رفتن در هوای سرد زمستانی باید شال و کلاه میکردیم تا سرما نخوریم.
در دورانی که پیکان تاجِ سر ماشینها بود، وقتی هوا سرد میشد، پدر وظیفهای خاص و مهم را به من واگذار میکرد.
وظیفهام این بود که هر روز قبل از بیرون رفتن پدر از خواب بیدار بشوم و ماشین را روشن کنم تا گرم بشود.
پیکان از این ماشینهای امروزی نبود که تا نشستی استارت بزنی. قلق داشت.
اول باید ساساتش را میکشیدی، صبر میکردی و بعد استارت میزدی.
آن وقتها پدر تازه داشت به من رانندگی یاد میداد و خیلی حس خوبی داشتم که بلدم دنده را خلاص کنم و ساسات را بکشم و ماشین را روشن کنم.
پدر همیشه میگفت: پسرم، یادت باشه همیشه ساسات رو بکشی. مثل یه سرباز ازت میخوام که فراموش نکنی ساسات رو بکشی.
ساسات کشیدن با توجه به حساسیت پدر، برای من هم خیلی مهم بود، طوری که مراحل روشن کردن ماشین در زمستان را روی یک کاغذ نوشته بودم و از روی آن عمل میکردم.
یک روز که برف سنگینی باریده بود و همچنان میبارید و هوا یخ بود و همه جا قندیل بسته بود، به زور از خواب بیدار شدم و خوابالود رفتم نشستم توی ماشین و دنده را خلاص کردم.
هوا آنقدر سرد بود که نمیتوانستم دستم را روی فرمان ماشین نگه دارم.
از شدت سرما کاغذ را هم فراموش کرده بودم. خلاصه دنده را خلاص کردم و قبل از این که ساسات را بکشم استارت زدم.
تنها دفعهای که در عمرم فراموش کردم ساسات بکشم، همان لحظه بود.
همان لحظهی تاریخی که باید دو بار ساسات میکشیدم تا هوا و بنزین به اندازهی مناسب و کافی در کاربراتور جمع بشود، اصلاً ساسات نکشیدم و ماشین خفه کرد.
همزمان با ساسات نکشیدنِ من، برف هم سنگینتر شد و من هر چه استارت میزدم ماشین روشن نمیشد.
پدر با شیندن صدای استارت، سراسیمه آمد توی حیاط و گفت: چی شده؟
گفتم: یادم رفت ساسات را بکشم.
پدر انگار که مثلاً ورشکست شده باشد یا خبر مرگ عزیزی را به او داده باشند، دودستی زد توی سرش و آمد هر چه فن بلد بود زد، اما ماشین روشن نشد که نشد.
بعد یکی کوبید روی فرمان و یکی هم توی سر من و گفت: خاک بر سرت و رفت داخل.
چند لحظه بعد صدای جیغ را مادر شنیدم. سراسیمه پریدم تو. مادر تا من را دید گفت: شیرم را حلالت نمیکنم، چرا ساسات را نکشیدی؟
گفتم: حالا یک ساسات نکشیدهام، چرا نفرین میکنی خب!
در همین لحظه تلفن زنگ خورد و پدر رفت بیرون. مادر گوشی را برداشت و گفت: باید زنگ بزنیم آمبولانس، این پسره ساسات نکشیده.
حس کردم یک نفر پشت تلفن گفت وای و زد توی سرش و گفت خاک بر سرت.
برادرم که لباس پوشیده بود برود سر کار، آمد و گفت: چی شده؟ مادر گفت: ساسات نکشیده. برادرم کیفش را انداخت روی زمین و گفت خاک بر سرت و رفت توی کوچه.
مادر هم رفت توی اتاق. تلفن دوباره زنگ خورد. برداشتم. عمویم بود. گفت: خاک بر سرت! چرا ساسات نکشیدهای؟
خواستم چیزی بگویم که صدای پدر را از توی کوچه شنیدم که میگفت: ساسات نکشیده، بیل بیارید.
تلفن از دستم افتاد. در زدند. پسر همسایه پشت در بود. گفت: درست است که ساسات نکشیدهای؟
خواستم چیزی بگویم که امان نداد و گفت: بیل کم داریم. خواستم بگویم آمبولانس و بیل برای چی که شنیدم سروصدایی از ته کوچه بلند شد.
دیدم یکی از همسایهها دارد بلند داد میزند و میآید و میگوید: نمک… نمک… نمک بیارید.
باز تلفن زنگ خورد. رفتم برداشتم. گفت صبوری هستم از چهارراه پایینی. به پدرت بگو بیل برداشتهایم داریم میآییم.
پدر آمد. خواستم بگویم که آقای صبوری چی گفت که پدر گوشی را برداشت و شمارهای گرفت و گفت: ما با بیل منتظریم اما باید زنجیر داشته باشه. بالا نمیآد وگرنه… بعد مکث کرد و گفت: والا یه ماشین داشتیم تو محل که اونم ساساتش رو نکشیدن، روشن نشد.
با پدر رفتم توی کوچه. همهی محله بیرون بودند. یکی از همسایه تا من را دید گفت: یک ساسات بلد نیستی بکشی! و یکی زد درِ… به پهلویم.
تا خواستم چیزی بگویم، دختر همسایه، یعنی دختر ملوک خانم که با هم رابطهي چشمکی داشتیم، آمد از کنارم رد شد و گفت: خاک تو سرت! به جای این که از صد متریِ آدم چشمک بزنی و نیشت رو باز کنی، تمرین کن ساسات بکشی.
احساس میکردم ساسات نکشیدن دارد زندگی اجتماعی و عشقی و خانوادگیام را یکجا به باد میدهد.
یکهو یک موتوری گشت آمد. ستوان به یکی از همسایهها گفت: با بدبختی آمدیم، اتفاقی که نیفتاده؟
یکی از همسایه من را نشانش داد و گفت: این بود که ساسات نکشید. ستوان از همان راه دور، بلند گفت: خاک بر سرت!
داشتم دیوانه میشدم. اصلاً نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد. بعد صدای آمبولانس آمد.
مردهای محل با بیل راه را برایش باز کرده بودند. آمبولانس به سختی وارد کوچه شد و جلوی در خانهی آقای خلیلی ایستاد.
درِ خانه باز شد و خانم آقای خلیلی با درد و ناله بیرون آمد و سوار آمبولانس شد.
دکتر آمبولانس پرسید: دردش از کی شروع شد؟ آقای خلیلی جواب داد: یک ساعت پیش. خواستیم خودمون بیاریمشة اما همسایهمون یادش رفت ساسات بکشه.
ساسات
برف ناگهان سنگین شد. دکتر گفت: داره وقتش میرسه، عجله کنید.
آمبولانس به سرعت رفت و مردهای محل، شل و پل و گلی با بیل و کلنگ از پایین کوچه برگشتند.
من سرم پایین بود. مش حجت که پیر محل بود، جلوی همه حرکت میکرد. از کنارم که رد شد، ایستاد و گفت:
به خاطر میخی، نعلی افتاد
به خاطر نعلی، اسبی افتاد
به خاطر اسبی، سواری افتاد
به خاطر سواری، لشکری شکست خورد
به خاطر شکستیة مملکتی نابود شد
و این همه به خاطر کسی که میخ را درسـت نکوبیده بود.
خاک بر سرت!
پایان پیام