من تابستانم را نگذراندم خودش گذشت نفهمیدم چطور
به گزارش گلونی اگر از شما بخواهند مانند دوران مدرسه انشایی با موضوع «تابستان خود را چگونه گذراندهاید» بنویسید چه خواهید نوشت؟
این موضوع، تمرین کلاس طنز نویسی با رضا ساکی است که به صورت آنلاین در گلونی برگزار میشود.
برخی از مطالب شرکتکنندهها را با هم میخوانیم:
مهمانی رفته بودیم خانه پدربزرگ و مادربزرگ، به اتفاق همسر و پسرم.
شب بود و بگو و بخند و چای و تخمه و هرهر، کرکر که ساعت ۹ شد.
برای فهمیدنش به ساعت نیازی نبود. همین که پدربزرگ یکهویی وسط بحث نگاهش را به زمین میدوخت و سرش را مثل پنکه دور تند به این طرف و آن طرف میچرخاند تا کنترل تلویزیون را پیدا کند، یعنی ساعت نه شده بود و وقت اخبار.
مادربزرگ بلند شد و رفت توی اتاق. قبل از اینکه در را ببندد گفت همه زندگیمان شده اخبار و سیاست.
نانوایی میروی سیاست، سوپر مارکت میروی سیاست، هر جا میروی سیاست. عصبانی بود.
خب، بله، ما سیاست دوست داریم؛ همهمان هم یک جورهایی در آن متخصص و خبرهایم ولی همه زندگیمان هم که سیاست نیست.
تفریح میکنیم، کار و کسبمان به راه است، فیلم میبینیم، کتاب میخوانیم.
حالا لابهلای اینها یک اخباری هم گوش میکنیم.
این که به جایی بر نمیخورد که مادربزرگ اینقدر شلوغش میکند. کجا همه زندگیمان شده سیاست؟
صدای پیامک حواسم را از بحث سیاست پرت کرد. صاحبخانهام بود. دیروز اجاره را پرداخت کرده بودم ولی حتما دوباره برایش پیامک نرفته بود.
چای را برداشتم، پیروزمندانه روی مبل تکیه زدم و همینطور که به تصویر خندان ظریف نگاه میکردم آماده شدم که رسید را برایش بفرستم تا برای چند لحظه هم که شده تحقیرش کنم.
درست است در تحقیر همدیگر من سه سال، هیچ از او عقب بودم ولی خب، من ساکن خانه او بودم و تحقیر حریف از خانه خودش چند برابر ارزش دارد.
من تابستانم را نگذراندم خودش گذشت نفهمیدم چطور
اما صاحبخانه بر خلاف عرف دیپلماتیک، شبانه و بدون تعیین ضربالعجل، به صورت یکجانبه قرارداد اجاره را لغو و خواهان تخلیه زودهنگام خانهاش شده بود.
اشتباه از خودم بود. بعد از پایان زمان قرارداد، به امید پیدا کردن یک جای بهتر، با وقتکشی استراتژیک مانع از عقد رسمی قرارداد جدید شده بودم.
صاحبخانه خوب میدانست چطور از این خلأ قانونی سوء استفاده کند.
دوباره زمان اسبابکشی بود. منفورترین کار برای من روی سیاره «مادر»، البته برای صاحبخانه، و «نامادری» برای من.
تنها چیزی که میدیدم تصویر ترامپ بود و تنها چیزی که میشنیدم، فحشهای پدربزرگ به او.
صدای فحشها توی سرم میچرخید. زیبا نبودند ولی برای من هیچکدام به اندازه اسبابکشی زننده هم نبود.
اصلاً حق با افلاطون بود که میگفت رابطه فرم و محتوا اتفاقی نیست.
میگویند او هم مستأجر بوده. مستأجر سقراط.
مادربزرگ عرق خارشتر پدربزرگ را آورده بود و معلوم بود که هنوز از سیاست شاکی است.
هنوز هم غرولند میکرد. حتما دوباره از این که همه زندگیمان شده سیاست مینالید، شلوغش میکرد.
شروع کردم به گشتن دنبال خانه. از این بنگاه به آن بنگاه. ماشینم را هم فروختم.
به توصیه پزشک، پیادهروی برایم خوب نبود چون خار پاشنهام را تحریک میکرد. ولی چاره چه بود؟
بالاخره پیدا شد. یک پنجاه و چهار متری دو خواب. دو خواب دو خواب هم که نه.
دخمه یک خوابی که شبها یک دیوار کاذب چرخدار بین رختخواب بچهها و پدر و مادرشان سر میخورد تا بچهها مستقل و خودساخته بار بیایند و نگاهشان مدام به پدر و مادرشان نباشد.
روزی که برای عقد زودتر از موعد قرارداد تماس گرفتند شیفتم را در اداره نیمهکاره رها کردم و به بنگاه رفتم. خار پاشنهام کمی آرام شده بود.
پای قرارداد معلوم شد آن دیوار کاذب مستقلکن در دوران مستأجر قبلی سوراخ شده و هیچکس هم مسؤولیت این خرابکاری را به عهده نگرفته و حالا جبران خسارت خواه ناخواه به عهده من خواهد بود.
کارت ملیام را به مدیر بنگاه دادم و زمان خریدم تا فکر کنم.
من تابستانم را نگذراندم خودش گذشت نفهمیدم چطور
تلویزیون داشت وقایع بعد از انتخابات ۸۸ را نشان میداد. نمیتوانستم یک خرابه تحویل بگیرم و گلستان تحویل بدهم.
این شد که به امید یک توافق برد برد زدم زیر میز. میز گرانقیمتی بود و مدیر بنگاه بلند شد تا به تلافی بزند زیر من و انتقام ناجوری از من بگیرد.
جاخالی دادم و به نشانه اعتراض بنگاه را ترک کردم.
به صاحبخانه هم گفتم که باید برای دستیابی به یک توافق جامع که همه مسائل فیمابین، از جمله سوراخ دیوار استقلال را شامل شود مجددا مذاکره کنیم.
تا آن زمان، من با دقت تحرکات بنگاه را زیر نظر دارم ولی آغازگر هیچ تنشی نخواهم بود.
بر ضرورت تلاش همه طرفها برای جلوگیری از تنشآفرینی در بنگاه هم تأکید کردم و به اداره برگشتم.
تلویزیون داشت انفجار بیروت را نشان میداد.
پایان پیام
نویسنده: مسعود توکلی