تجربه یک خواستگاری پرشور در اتوبوس
به گزارش گلونی یکی از تمرینهای کارگاه طنز رضا ساکی این بود که اگر قرار باشد یک آیتم خواستگاری طنز برای یک سریال ایرانی بنویسید، چه مینویسید؟
یکی از این متنها را بخوانید:
بالاخره روزی رسید که دادای مهندس امروزی ما پس از یک سری روابط شخصی ناکام تصمیم گرفت سنتی عمل کند و از مامان خواهش کرد تا برایش یک زوج مناسب پیدا کند.
مامان هم میان دوست و آشنا گشت و نهایتاً یک دختر وجیهه باسواد خانوادهدار برای داداش پیدا کرد.
این تنها قسمتی بود که توسط مامان انجام شد چون بعد از آن بلافاصله بابا زمام امور را در دست گرفت و یک تنه شد برگزارکننده مراسمهای عقد و عروسی فامیل.
بعد از اینکه شغل و میزان درآمد و داراییهای داماد برای خانواده عروس تشریح شد، چون دیگر نیازی نداشتند که سر و ریخت داماد را ببینند به طور نسبی یک بله به ما گفتند و یک شب جمعه مسعود و مبارک را هم جهت مراسم خواستگاری مشخص کردند.
بابا هم نشست و با تمرکز یک لیست از همه کسانی که باید در مراسم حاضر باشند تهیه کرد.
خانوادهی ما از قدیم به مهماننوازی و اصرار به رفت و آمد زیاد معروف بودند.
اصلاً بابا اسم خانه را گذاشته بود «کاروانسرای حاج حسن» و این را با غرور کرده بود، جزء مزایای اسمش!
پس از غرزدنهای زیاد مامان لیست بابا کوتاه شد که شامل ما پنج تا خواهر و مامان بزرگ و بابا بزرگ پدری و مادری و خان عموی بابا و دایی جان بزرگ و عمه و شوهر عمه و دوتا خالهجانها با شوهرهایشان و دایی و زندایی و سه تا عموها با زنهایشان میشد.
البته آن وسط قطعاً یکی دوتا بچه از دستمان در میرفت و به لیست اضافه میشد.
بعد از ظهر روز خواستگاری همه در حیاط منتظر سرشماری بابا بودیم که یکدفعه زنگ در را زدند و اقدس خانم، دخترعمه بابا با دوتا پسرها و شوهر و مادرشوهر و پدر شوهرش که مایه فخر و مباهات فامیل بودند جهت پیگیری سنت حسنه رفت و آمد به خانه وارد شدند.
بابا هم از خدا خواسته و جهت افزایش بزرگی خاندان این ۶ نفر را به لیست اضافه کرد.
تجربه یک خواستگاری پرشور در اتوبوس
ده دقیقه بعدش هم پسردایی بابا با زن و دخترش از شهرستان رسیدند که طبعاً نمیشد آنها را تنها گذاشت و لاجرم به لیست اضافه شدند.
بابا که دیگر چیزی جلودارش نبود، زنگ زد آقای جلالی همسایه دیوار به دیوارمان که خیلی برای او احترام قائل بود و او را هم به لیست اضافه کرد.
بعد هم سریع زنگ زد یک اتوبوس کرایه کرد و گفت که همه ماشینهای شخصیشان را کنار بگذارند و در این شور و شعف خانوادگی همراه و همدست و همرقص هم باشیم.
گل خریداری شده را هم زد جلوی اتوبوس و از بس که ماشین پر بود برادر با یک جعبه شیرینی نشست جای شاگرد راننده.
دیگر نیازی نیست که از داخل اتوبوس تعریف کنم. انگار فامیل ما سالها بود که به خواستگاری نرفته بودند.
نزدیکیهای خانه عروس بابا زنگ زد به پدر عروس که اتوبوس را کجا پارک کنیم!
پدر عروس از همه جا بیخبر گفت: «کدام اتوبوس؟»
بابا گفت: «اتوبوس خواستگاری دیگر».
انگار رفتن با اتوبوس به خواستگاری چیز معمولی بود. چند دقیقهای طول کشید تا پدر عروس فهمید که با چه مصیبتی روبرو شده است.
تجربه یک خواستگاری پرشور در اتوبوس
هر چه در محل بررسی کردند دیدند که جای پارک نیست، از طرفی خانه عروس کوچک بود و جا برای این فوج از فامیل با اصل و نسب ما را نداشت.
به این ترتیب بعد از یک شور همگانی و به رهبری بابا تصمیم گرفته شد که مراسم خواستگاری در همان اتوبوس برگزار شود.
البته خانواده عروس با شرایط پیش آمده چارهای جز قبول دعوت نداشت و به محض آنکه وارد اتوبوس شدند و دادا را در جایگاه شاگرد راننده و بقیه تیم را منسجم و متحد در حال زدن و رقصیدن با آهنگ «شمع و چراغا رو روشن کنید امشب عروسی داریم» دیدند، کار را تمام شده فرض کردند و همانجا بله را گفتند و با ما جهت صرف کباب کوبیده و نان داغ راهی لواسانات و حومه شدند.
پایان پیام
نویسنده: فاطمه کرکهآبادی