تدبیر یک ملکه در انتخاب سلطان زندگیاش
تدبیر یک ملکه در انتخاب سلطان زندگیاش
به گزارش گلونی یکی از تمرینهای کارگاه طنز رضا ساکی این بود که اگر قرار باشد یک آیتم خواستگاری طنز برای یک سریال ایرانی بنویسید، چه مینویسید؟
یکی از این متنها را بخوانید:
هرکس از گرد راه میرسید، پشت چشمی نازک میکرد و انگی روی پسر مردم میگذاشت.
یکی میگفت: «کچل است حداقل بگویید مو بکارد!»
اصلاً هم کچل نبود. من خودم دیدم که به تعداد بازیکنان یک مسابقه والیبال مو داشت.
حتا سرش مزین شده بود به یک خال برجسته.
فرض کنید موهایش، توری باشد که وسط کله مبارکش بسته بودند و با آن خال که حکم توپ را داشت مسابقات جهانی والیبال را برگزار میکردند. همینقدر رمانتیک!
خالهام که تا رسید نه گذاشت و نه برداشت، گفت: «این اثر باستانی را از کجا پیدا کردی؟ نگاه کن! سر زانوی پیژامهاش پاره است.»
اولاً که پاره نبود و خراش داشت. ثانیاً مد است! شاید هم بگویید آن شلوار است که پارهاش مد است نه پیژامه.
اما به نظر من اینها همه حرف رایگان است. مهم نیت پارهپوش است که مال او خیر بود.
ثالثاً خاله خانم از همان اول هم به خواستگاران من حسودی میکرد.
آقاجان هم که میگفت: «دنبال کارد میوهخوری میگشتم که دست کردم توی جیبش.
شپش در جیبش آفتاب بالانس میزد. پنج هزار تومان گذاشتم داخل جیبش تا برای کرایه برگشتش بشقاب میوهخوری را بلند نکند.»
تدبیر یک ملکه در انتخاب سلطان زندگیاش
نمیدانستند که او دوستدار حشرات است. آن شپش بیچاره هم لابد جیب اکبر را مأمنی یافته برای پشتک بالانسش.
بشقاب را هم خودم به عنوان یادگاری به او داده بودم تا هرقت دلش برایم تنگ شد نگاهش کند و زار بزند.
داداش بزرگتر هم میگفت: «تعقیبش کردم. خانه نبود که دخمه بود.
در و دیوار درست و حسابی نداشت. بجایش پرده آویزان کرده بودند.»
یکی نمیگفت، آخر مرد حسابی! او به دنیای بدون مرز و دیوار و حتا در، معتقد است.
برای همین تمام در و دیوار را با مشورت من کنده و به جایش پرده آویزان کرده است.
از گفتن بقیه عیبهایی که به اکبرم روا داشتند معذورم. چراکه قابل پخش نیستند و اگر هم باشد، برای جایگاه امروزش خوب نیست.
همین را بدانید که همه ناراضی بودند. اما من با درایتی که ذاتی نبود و اکتسابی بود، پافشاری کردم و ازدواج سرگرفت.
البته نبود خواستگار هم مزید برعلت شد. ولی من انتخاب درست را یاد گرفته بودم و اکبر انتخاب شایستهای بود.
من اصالت را در چشمان وزغگونهاش، خوشتیپی را در کلهی خالدار دوازده تار موییاش و ثروتمندی را در شپش جیبهایش و نه در دستان قطرهچکانیاش دیدم.
او حالا کله را با تیغ برق انداخته و ریشش را تا نافش بلند کرده و به عنوان خوشتیپترین مرد سال انتخاب شده است.
زانوی شلوارش جر خورده و هیچکس به او نمیگوید فقیر! گویی جرخوردگی شلوار رابطهی تنگاتنگی با ثروتمندتر دیده شدن دارد.
اسمش را عوض کردیم و حالا بابا پدرام است. بهجای شپش هم، در خانه ببر نگه میداریم و الحمدلله راضی هستیم.
شاید برایتان سوال پیش بیاید کارش چیست؟ بین خودمان بماند او که دستی بر کار خیر دارد، شرکتهای زنجیرهای راه انداخته و دست بچههای بیسرپرست و بدسرپرست را میگیرد.
تمام بچههایی که سر چهارراهها میبینید در شرکت پدرام پلاس، مشغول به تفریح هستند.
او سلطان بچه است و آقای کلیدساز هم با آن تدبیر باامیدش نمیتواند پدرام را با آن همه بچه تکان دهد.
شما هم مثل من باشید و سر بزنگاه با انتخابهای سلطانگونهتان، سعادت دنیا و عقبی را با هم داشته باشید.
به همین سادگی! من، ملکه یک سلطان شدم.
پایان پیام
نویسنده: محبوبه برزیگر
کد خبر : 175517 ساعت خبر : 2:38 ب.ظ