راهکارهای اقتصادی شوهرعمه ‌محبوب

راهکارهای اقتصادی شوهرعمه ‌محبوب

به گزارش گلونی تصور کنید یک چیز مسخره خریده‌اید و الان آن چیز مسخره گران شده است.

یا همین‌طور الکی یک زمین، ماشین، مقداری طلا و… خریده‌‌اید و حالا گران شده است. درباره این موضوع چه می‌نویسید؟

این موضوع، تمرین کلاس طنزنویسی با رضا ساکی است که به صورت آنلاین در گلونی برگزار می‌شود.

برخی از مطالب شرکت‌کننده‌ها را با هم می‌خوانیم:

راهکارهای اقتصادی شوهرعمه‌محبوب

یکی از این متن‌ها را بخوانید:

راهکارهای اقتصادی شوهرعمه‌محبوب

هفته‌ی پیش دور از جانتان برای اندکی برهم زدن اوضاع یکنواخت شده‌ی پساکرونایی بااجازه‌ی بزرگترهای قانون‌گریزمان، رفته بودیم پروتکل شکنی به ارتفاعات پست لواسانات و حومه.

باغ محسن، شوهرعمه محبوب، عمه‌وسطی، که اخیرا برخلاف اول زندگی که همیشه دور چشمش کبود بود، حالا بزنم به تخته، رنگ و روش وا شده و از زندگی‌اش راضی ست.

در جمع شبانه و دور از آشپزخانه‌ی زنان، آشپزخانه‌ی مردانه هم تنور گرمی داشت به همت محسن و باربیکیوی زواردررفته‌ی خریداری شده از دیوار، جهت روکم‌کنی پشم‌داران سلسله‌ی معتضدی!

محسن که اصرار دارد همه را عمو صدا کند تا عمومحسن خطابش کنیم ۴۳ سال بیشتر ندارد و برای منِ ۳۵ ساله حکم مبصر پیش‌دانشگاهی را دارد، که شاید برای مدرسه من‌بابِ خبرچینی، خودشیرینی و بیش از هرچیز از سرواکردنِ دانش‌آموزانِ همیشه آویزان، جایگاهی داشته باشد.

اما قطعا برای من که همیشه از جماعت تقص حاضرجواب انتهای کلاس بودم، حکم لولوی سر خرمن، ایضا سوژه خنده در مجامع صمیمانه‌تر را دارد، فقط صدایش روی مخ است و حتی اگر شب و روز بر ما گلوله بارد هم عمو صدایش نمی‌کنم.

چه بسا اگر مامان‌جان اجازه می‌داد همان موس صدایش می‎زدم ولی خب باز هم بحث پایبندی به قواعد فامیلی در میانست و چه کنم که بسته پایم..

امشب بعد از تقریبا یک سال ونیم در جمع فامیل حاضر شدم چون متاسفانه در لحظات آخر مجمع صمیمانه با عدم حضور بابک سرکرده‌ی متفقین ۲۰ساله از راه شمال باز ماندیم!

حالا کنار باربیکیوی فوق‌الذکر محسنِ رفت و برگشت دم گرفته و نطق اقتصادی می‌کند.

خواهر خوش‌چشم و ابروش اجازه نمی‌دهد میان کلامش کمی پارازیت مناسب احوال جمع بیاندازم و مثل همیشه بقیه را از شر سخنان بی‌‌سروتهش نجات دهم.

هرچند پدر با نگاهی ملتمسانه از من می‌خواهد صحبت را به سمت دیگری هدایت کنم اما من متاسفانه همیشه از دلم تبعیت می‌کنم و چه کنم که حالا دلم پیش این ماه‌پیشانی گیر کرده.

کمی چشم و ابرو میانمان رد وبدل شد که عمه‌محبوب مچ دستش را به نشانه‌ی اعتراض بالا برد (که یعنی مچت را گرفتم) و مجبور شدم دوباره به جمع پشم‌داران دربار برگردم.

که ای کاش قلم پایم برمی‌گشت…

محسن در میانه‌ی میدان دادسخن گرفته و درمرود تب داغ خریدوفروش این‌روزهای بازار خراب اقتصاد ایرن گرد سخن می‌پراکند.

می‌گفت پس ازخروج آمریکایی که هیچ غلطی نمی‌توانست بکند، تحریم‌های بین‌المللی تشدید پیدا کرده و حتی قرارداداهایی که قبل از برجام امضا شده بود هم لغو شده و منجر به قطع همکاری بسیاری از کشورها شده و حالا اوضاع کاری برای خیلی‌ها به مشکل خورده.

دقیقا همین‌جا انگار بعد از سال‌ها انگار توانسته بود فرصتی برای جبران عقده‌های چنذساله‌اش با شوهر عمه‌مرضی که کارخانه‌اش بخاطر کمبود مواداولیه و تحریم ورود مواد بسته شده پیدا کند، مثل سنجابی که میان بیابان برهوت فندقی دیده با لبخندی از اعماق حلق ادامه داد؛ بنده‌خدا سعیدآقا بیخود نیست حالا ۲۵۰ نفر نیروی کارش را تعدیل کرده.

اما اتفاقا آدم باید زرنگ باشد و از همین اوضاع خراب زندگی‌اش را آباد کند باید فکر بیزینسی داشت باید تمام جوانب را سنجید باید مغز اقتصادی داشت بادی به غبغب انداخت و ادامه داد البته بگویم باید این‌ها توی خونت باشد انگار اکتسابی نیست باید بدانی چه‌موقع چی بخری چی بفروشی که سود کنی.

من هم که می‌بینید دستم به دهانم می‌رسد، شکرخدا، چشم حسود کور، گوش شیطان کر، جیبم پر شده و دغدغه‌ی چار روز دیگر پیری و کوری را ندارم، بخاطر همین ذکاوت ارثی‌ست که دارم، میان نطق محسن بصورت خواهرش نگاه کردم که دیدم لب می‌گزد و با چانه‌اش را بالا می‌کشد و سر می‌جنباند.

درحالیکه چشم همه از سعیدآقا شوهرعمه‌مرضی گرفته تا بابا و عموعلی تا پسرهای بازاری هفت‌خطش به دهان محسن بود که ببینند چه می‌خرد و می‌فروشد که راز دست به دهانی و اوضاع سکه‌اش را به آن‌ها هم بگوید، دروغ چرا خودم هم همچین کنجکاو شده بودم که به قول عمه‌مریم نه گذاشت و نه برداشت گفت الان نون توو ضایعات است..

ضایعات بخر و بفروش این وسط هم عوض اینکه ۲۵۰ نفر را تعدیل کنی از کارخانه می‌توانی دست ۲۵۰ نفر را گیری بیاری توو بازار کار! تازه نه سابقه‌کار می‌خواهد نه سوپیشینه، نه سن و سال مهم است نه جنسیت تازه بچه‌ها و زن‌ها بهتر هم کار می‌کنند.

کسی آَشغال‌هاشان را نمی‌خرد آخرش باید بیایند به خودمان بفروشند!

سعیدآقا سیگارش را از جیبش درآورد و گفت: همینم مانده بعد از این همه تولید و خدمت بیایم آشغال بخرم و بفروشم همین باربیکیو را هم حتما از بین همین‌ آت و آشغال‌ها ورداشتی آوردی تووی باغ.

محسن یکهو از عرش آمد پایین گفت ما هم داریم به خلق خدمت می‌کنیم به خدا.

عمه محبوب داد زد: محسن کجایی این مجید ضایع خودش رو کشت اینقدر زنگ زد!

محسن گفت: صدبار گفتم مجیدضایعاتی نه مجید ضایع!

پایان پیام

نویسنده: مریم کیانی‌زاده

کد خبر : 175011 ساعت خبر : 12:30 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=175011
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات