ردپای یک زن در خواستگاری

ردپای یک زن در خواستگاری

به گزارش گلونی یکی از تمرین‌های کارگاه طنز رضا ساکی این بود که اگر قرار باشد یک آیتم خواستگاری طنز برای یک سریال ایرانی بنویسید، چه می‌نویسید؟

یکی از این متن‌ها را بخوانید:

یکی از این طنزها را با هم می‌خوانیم:

خواستگاری که پای یک زن در میان آن بود

در جمعی که اسم‌شان خواستگار بود اما بویی از خواستن در آن‌ها به مشام نمی‌رسید، نشسته بودم و ذکر خاک بر سرشان را برداشته بودم که یکدفعه مادر داماد گوشی‌اش را از غلاف در‌آورد و به سمتم کشید.

چشمان گشاد شده‌ام چند باری بین دست و صورتش بالا و پایین شد.

برین تو اتاق سنگ‌هاتون رو با هم وا بکنید. بالاخره حرف یه عمر زندگیه.

حالا دیگر از هاج و واجی به گیجی مطلق رسیده بودم.

آخر من با گوشی او چه سنگی داشتم که بخواهم وا بکنم یا نکنم؟!

گوشی را با ترس و لرز گرفتم و بدون هیچ نگاهی به آن، داخل اتاق رفتم و روی تخت انداختمش. به راستی که یک تخت‌شان کم بود.

جلوی آینه ایستادم و به عالم و آدم و در رأس همه‌ آن‌ها به خودم فحش می‌دادم.

مردم خواستگار دارند من هم دارم! یکریز در حال مورد التفات قرار دادن همه بودم که یکهو صدای نخراشیده‌ای گفت: سلام.

من فقط سقف رو می‌بینم. شما کجایید؟

مثل برق زده‌ها، شوکی آنی به بند بند وجودم رسوخ کرد.

گوشی را برداشتم. کله‌ای با موهای فرفری، خود را به حلق صفحه چسبانده بود.

نزدیک بود از ترس گوشی را به زمین پرت کنم. آخر این چه رسم رونمایی از داماد بود!

چند دقیقه‌ای با همان تصویر کله که دهانش فقط باز و بسته می‌شد از آینده و گذشته‌مان حرف زدیم.

ردپای یک زن در خواستگاری

چند باری هم بین سؤالات وقتی از پاسخ دادن معذور می‌شدم یا در ساختن دروغ مصلحتی عاجز، دکمه‌ی قرمز را می‌فشردم و چند دقیقه بعد، از نو مکالمه را با بهانه ضعیف بودن اینترنت از سر می‌گرفتم.

چه خوب می‌شد اگر دکمه‌ کنترل همه چیز در دست خودت می‌بود!

کم کم با حرف‌هایش، پختگی‌ام به خامی در حال گرویدن بود.

دیگر دماغ عقابی در صفحه فرو رفته‌اش، موهای لانه کبوتری اش و حتی کله‌ چند برابر آدم‌های عادی‌اش توی ذوق‌ام نمی‌زد.

مهم این بود که هردو عاشق سفر بودیم و او هم از خرج دلار چندین هزار تومانی ابایی نداشت.

از همه مهم‌تر هر دو عاشق کتاب‌های پائولو کوئلیو بودیم.

در آینده‌ مشترک مان غرق بودیم که یکدفعه خانمی در پشت‌اش ظاهر شد و به اسم کوچک صدایش کرد.

تنم به یکباره یخ و زبانم در دهان حبس شد.

قصر رویاهایم در مرحله‌ گودبرداری متوقف شد.

درست می‌گویند که همیشه پای یک زن در میان است.

حالا دیگر اشک در چشمانم حلقه زده بود و مسافرت‌های خارجی قطره قطره از آن می‌افتاد.

دیگر نوبت من بود که به این بازی کثیف خاتمه دهم.

پس انگشتم را روی دکمه قرمز کوبیدم.

پایان پیام

نویسنده: هانیه شریعتی

کد خبر : 176173 ساعت خبر : 4:49 ب.ظ

لینک کوتاه مطلب : https://golvani.ir/?p=176173
اشتراک در نظرات
اطلاع از
0 Comments
Inline Feedbacks
نمایش تمام نظرات