سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
به گزارش گلونی یکی از تمرینهای کارگاه طنز رضا ساکی این بود که اگر قرار باشد یک آیتم خواستگاری طنز برای یک سریال ایرانی بنویسید، چه مینویسید؟
یکی از این متنها را بخوانید:
از وقتی خودمو شناختم عاشق خوراکی بودم. ایقد ماکارونی رو دوس دارم که از بچگی صدام میزنن «ماکارونی».
جدا کردن من از خوراکی و خوراکی از من جزء محالاته. ولی با این وجود چشم دیدن همه خوراکیها رو دارم به جز کرفس و کدو.
از بچگی هیچ هدیهای به اندازه خوراکی خوشحالم نکرد و نمیکنه.
از بچگی همیشه فکر میکردم یه روزی به بهونه خوراکی میبرن زنم میدن.
ولی اونقدر به خوراکی علاقه داشتم که هیچ دختری چشمم رو نگرفت تا اینکه ساعت ۸ شب بیست و سوم آذر ماه ۳۵ سالگیم، فهمیدم موقع زن گرفتنمه.
اون روز تمام خوراکی هایی که دوس داشتم رو خورده بودم ولی باز دیدم که دلم میخواد یه چیز دیگه بخورم واسه همین بود که سر سفره شام با دهن پر بدون هیچ گونه مقدمه چینی به مادرم گفتم: «من زن میخوام».
اهالی خونه که از بی هوا زن خواستن من شوکه شده بودن و میترسیدن که من دوباره چشمم بخوره به یه خوراکی دیگه و منصرف بشم، وقت رو تلف نکردن و همون شب، سی تا قرار خواستگاری رو تا ساعت ۸ بامداد روز بعد واسم رزرو کردن.
سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
این قدر آدم سر به زیر و تو دل برویی بودم که همگی با کمال میل پذیرفتن که برم خواستگاری.
اولین دختری که دیدم اسمش «تینا» بود. عین بیسکوییت تینا هم صورتش پر از سوراخ و سمبه بود.
تا دیدمش گفتم تا بیسکویت تینا که عاشقشم از چشمم نیفتاده بریم خونه بعدی.
دومین دختر اسمش «پونه» بود. وای که چقدر من دوغ با پونه دوس دارم.
هر چقد پونه بوی خوبی داره این پونه اعصاب درست حسابی نداشت.
من با اینکه خودم ۱۳۰ کیلو وزن دارم ولی کل وجودم به اندازه بازوی پونه نبود.
هیکلی داشت پیلتن و حقیقتاً ترسیدم که پونه منو بخوره واسه همین هنوز سلام و علیک نکرده و وارد خونهشون نشده، دو تا موز برداشتم و خدافظی کردم و رفتیم خونه سوم که دوست خواهرم بود.
خواهرم میگفت اسم دوستش «پیتزا»ست و من شدیداً اعتقاد داشتم که همین پیتزا زن زندگیه!
ولی نمیدونم چرا وقتی باباش میخواست بهش بگه چایی بیاره، گفت: «آمنه سادات جون چند تا چایی بریز بیار».
این تناقض پیتزا و آمنه سادات جون به قدری ذهنم را درگیر کرد که نفهمیدم چطور یک کارتن سیب رو خوردم و رفتیم خونه بعدی.
چهارمی اسمش «زولبیا بامیه» بود. به مامانم گفتم: «من اینو ندیده میخوام».
گفتن: «حالا بیا ببینش. ببینم خوشت میاد یا نه». هر چه زولبیا بامیه شیرین بود این تلخ بود!
هر چقد زولبیا بامیه چرب بود ولی این یکی خشک بود! هر چقد زولبیا پیچ در پیچ بود اینم پیچ در پیچ بود!
سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
کم کم داشتم از زن گرفتن خسته میشدم و البته منصرف که آبجیم گفت: «دختر بعدی اسمش پلو ماهیچه ست». دست و پام شروع کرد لرزیدن. همین جور که میلرزیدم وارد خونهشون شدیم.
به جای پلو ماهیچه از توی خونه بوی خورشت کرفس میومد و هر لحظه لرزش بدن من رو کمتر و کمتر میکرد تا اینکه شروع کردم به معکوس لرزیدن و از مسیری که رفته بودم تو خونه از اونجا خارج شدم.
فقط فهمیدم که بابام به پدر پلو ماهیچه گفت: «ماکارونیم صرع معکوس داره و این وارونه لرزیدنم هم طبیعیه».
همینطور که معکوس میلرزیدم و از خونه پلو ماهیچه فرار میکردم رفتم خوردم به در خونه روبهرو. یه غول بیشاخ و دمی اومد دم در گفت: «فرمایش!»
گفتم: «ماکارونی هستم».
گفت: «منم کره مربام». یه تو گوشی بهم زد که بخاطرش جوری دور خودم چرخیدم که اون قضییه صرع معکوسمم حل شد و دوباره شدم صاف و کشیده.
اسم دختر بعدی «کله پاچه» بود. گفتم: «به هیچ وجه حاضر نیستم قبل از محضر ببینمش».
واسه همین بابام ساعت ۵ صبح با محضردار هماهنگ کرد و رفتیم از لحاف دشک کشیدیمش بیرون و آوردیمش عقدمون کرد.
الان سه ماه از عروسیمون میگذره. اولاً مشخص شد اسم دختره «گل شکره» و از کله پاچه متنفره!
واسه اینکه منو گول بزنن گفتن اسمش کله پاچه ست. بعد صد گرم چربی داره میگه میخوام آبش کنم.
صبحها آب کرفس بهم میده میخورم. شبها هم ماست و کدو. دیگه کسی هم ماکارونی صدام نمیزنه.
جدیداً همه بهم میگن سیرابی.
پایان پیام
نویسنده: مجید گودرزی