فامیلی که فقط پوست و گوشت آدم را میخورد و استخوانش را پس نمیدهد!
به گزارش گلونی تصور کنید یک چیز مسخره خریدهاید و الان آن چیز مسخره گران شده است.
یا همینطور الکی یک زمین، ماشین، مقداری طلا و… خریدهاید و حالا گران شده است. درباره این موضوع چه مینویسید؟
این موضوع، تمرین کلاس طنزنویسی با رضا ساکی است که به صورت آنلاین در گلونی برگزار میشود.
برخی از مطالب شرکتکنندهها را با هم میخوانیم:
فامیلی که فقط پوست و گوشت آدم را میخورد
از همان اول میدانستم که از فامیل جماعت چیزی بیرون نمیآید. از آشنایی با آنها بهره بردن ارزانی خودشان، همین که به ما آویزان نشوند برایمان کافیست.
باور کنید در تمام این سالها تنها یک بار فامیل حس کرد من محرمشان هستم.
آن هم زمانی که مهمانی دایی بزرگم بود و وقتی غذا کم آمد، یک سیخ کوبیده من را نصف کردند تا جلوی مهمان رودربایستی دارشان، شرمنده نشوند.
حالا بگذریم. من که گلهای ندارم. داشتم این را میگفتم که از فامیل و دوست و آشنا به آدم خیری نمیرسد.
هیچکدامشان دست یاری ندارند. دست بگیر هم ندارند.
اما زمان موفقیت من و شما که برسد دستشان با هم در یک کاسه میرود تا ما را زمین بزنند.
نمونهاش همین سرمایه گذاری پرسود بنده که همه گفتند اشتباه است. همین الان بفروشش تا نانی دستت را بگیرد. اما من توجهی نکردم.
میدانستم با این رشد صعودی قیمتها، دوباره همه به آن احتیاج پیدا میکنند، ولو اینکه دست دوم باشد.
هر کدامشان که مرا در کوچه و خیابان میدیدند، میگفتند: «هنوز آن تکه آهن پاره را داری؟»
من هم میگفتم «این علاالدین، دست راست من است. یادگار پدربزرگم را بفروشم و خرج چند دست لباس کنم؟
درضمن اگر آن را بفروشم عملاً فلج میشویم دیگر روی چه نان و لباسمان را خشک کنیم؟
روی چه غذا درست کنیم؟»
که همهشان میگفتند شما اصلاً چیزی برای پختن ندارید.
میدانی همه به قطار در حال حرکت سنگ پرتاب میکنند. باید در برابر این حرفها صبور بود.
آنها که نمیدانستند هوش مالی من چقدر بالاست و همه این حرفها بهانهای بیش نبوده است.
دردسرت ندهم. این سرمایه گذاری آنقدر بزرگ بود که همهمان سختیاش را کشیدیم. اما میارزید.
الان سینه پهلو پسرم خوب شده و موهای سر دخترم دیگر نمیریزد.
اما شرمندگی و روسیاهیاش ماند برای آنها که کنایه میزدند و منتظر تسلیم شدن من بودند.
ماجرا این طور بود که یک روز به اصرار خانواده رفته بودم بازار تا شغل موقتی پیدا کنم، خانمی را دیدم که دنبال علاالدین قدیمی میگشت.
میگفت برای قسمت سنتی خانهاش میخواهد. اما مگر گیر میآورد؟ این شد که علاالدین را به او فروختم و جواب
صبرکردنم را گرفتم. تازه آن خانم از سایر وسایلمان هم خوشش آمد.
آنها را برای سرمایهگذاریهای بلندمدت گذاشته بودم.
اما دیگر دلم نیامد جواب منفی بدهم و آنها را هم فروختم.
روی چشم و هم چشمی و سادگی ثروتمند جماعت که کار کنی، همیشه موفق میشوی.
حالا آن فامیل چشم تنگ کجا هستند تا موفقیت من را ببینند؟
آنها هنوز در طبقه اول هرم مازلو زندگی میکنند و نمیدانند سرمایه گذاری مثل استخر بزرگی است با عمق زیاد.
نه ببخشید حوضی است با عمق کم.
نمیدانم. خلاصه جنم میخواهد که من داشتم و الان وضعم از این رو به آن رو شده است.
پایان پیام
نویسنده: سارا ملاعباسی